یادداشت‌های شبانه / به روشنای زمین

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

     

    آدینه 16/ 12 / 98

    نوشتن یادداشت‌های شبانه‌ام را پس سال‌ها از سر می‌گیرم. به تقریب ده‌سالی می‌شود که ننوشته‌ام. نمی‌دانم دنباله‌ای در پی خواهد داشت یا نه. آنچه هست این است که خلوتی دست داده برای خلوت کردن و نوشتن. این‌که شیوع بیماری فراگیری، ویروسی به نام کرونا بهانه‌ی برای  به دست آمدن خلوت شده است. خانه نشین شده‌ایم.  

    دوم این‌که، عطی، دو جلدی­ کتاب « روزها در راه» یادداشت‌های شاهرخ مسکوب را خریده و با هم می‌خوانیم. به مثابه کار پاکان را از خود قیاس گرفتن، گمانِ نوشتن یادداشت‌های شبانه، دوباره در من فزونی گرفت. سه دیگر، نوشتن است. نوشتن به از ننوشتن است، خاصه برای آن‌که دیر و دور زمانی خواسته نویسنده‌ای بشود، لابد مشق‌‌ورزی خواهد بود.‌

    اگر قرار باشد این دهه را در پاره خطی بیاورم، آسان نخواهد بود. در زیست و زندگی شخصی‌ام، در پایان دفترهای قبلی، دل دادگی‌ام بوده به عطیه راد. بعد از پنج شش سالی زندگی، خواستن فرزندی بوده که شده سامان ساطع. سامان سه چهارساله بوده و حالا به چهارده سالگی‌اش رسیده. چراغ روشن خانمانِ ماست. فروغ زندگی و زیستِ‌مان است. کنار هم زندگی می‌کنیم؛ در حوالی و جایی نزدیکی تپه‌های سیلک. باغچه­‌ای هم در نیاسر داریم. و حالا توی باغچه­‌ی نیاسریم.

    پیش از این، این سال را دوست می‌داشتم و هیچ­‌گاه به «سالِ بد» باوری نداشته و ندارم. اما سال، این سال بر من و برادران و بستگانم آوار شد. بیست و ششم شهریور، مادر کنارم و گویی به دستم از جهان بشد. این‌که نیمه شبی رفت دستشویی و صدای خفیفش را شنیدم که صدایم می‌کرد و آمدم و دیدم که مادر روی زمین نشسته، ‌با پاهای دراز شده و سعی کنم بلندش کنم و نتوانم و کشان‌کشان، بیاورمش سرحمام و بروم توی خیابان و هیچ ماشینی نیاید و به اورژانس تلفن کنم و دیر شده باشد و مادر نرم نرمک نتواند حرف بزند و نفسش بگیرد و بروم آب بیاورم و در دهانش که به سمت بسته شدن می‌رفت بریزم و بدابدتر راه و مجرای تنفسش بسته شود و آب غلغل کند و تا جمیله خانم، مستاجرِ بالایی بیاید و اورژانس بیاید و دیر شده باشد و مادر را بخوابانند و بیست دقیقه­‌ای به دستگاه ببندنش و روی قفسه سینه‌اش فشار بدهند و هی و هی و هی و مادر از نفس افتاده باشد. مادر بمیرد. و تو هی مدام درون ذهنت، به استیصال، غم و اندوه و بی‌چاره‌گی و ناچاره‌گی صدابزنی؛  مادر. مادر. مادر. الهی بمیرم مادر. مادر، مادر. مادر.

     پدر از روی تخت بیماری‌اش نیم‌خیز شود. حال مادر را بپرسد و تو بگویی چیزی نیست،‌ کمی تنگی نفس گرفته که البته مادر تنگی نفس داشت، آسم داشت، قند داشت، و پوکی استخوان و کمی سنگینی تن. من در مرگ مادر، کارسازِ مرگ بشوم و بمانم و پدر نیز به تقریب،‌ سه ماه نشده، به واسطه­ی گرفتگی عروق پایش،‌که سالی نشده قبل‌ترش عمل جراحی کرده بود و رگ پایش را برداشته بودند، ‌دوباره،‌ دچار لخته‌گی خون شود و بستری بیمارستان شود. پدر در آذر‌ماهِ زمین، پای چپش سیاه شود. سیاهی از نک انگشتان پای چپش بکشد بالا. هر روز سوزن و سرم و درد. درد و رنج آمیخته شود با تنش، با جانش. پدر غمگین، آزرده از جای خالی مادر،‌ پدر خالی شود از آنچه دوست می‌داشت، پدر خواسته‌گی‌اش به مرگ شود و بمیرد در آذر ماهِ زمین. ‌ بشود این روزها. بشود جای خالی پدر و مادر. هی.. هی ... هی.

     بشود چهل و هشت سالگی‌ام در روزی که آدینه است و فکر کنم که این نخستین اسفندگان زمین است که من دارم از پشت پنجره، درخت‌های بادامِ به گل نشسته را می‌بینم و مادر و پدر نمی‌بینند. سید حسن ساطع و طاهره قاسمبیگی. به یاد بیاورم  سر اعلامیه‌ی مادر از دایی‌جان بپرسم که قاسم بیکی درست است یا قاسم بیگی! و بدانم که این کلمات، این نشانه‌ها، چقدر حقیرند در غیاب پدر و مادر. بابا و مامان. اشک می‌نشیند توی چشم و قورتش می‌دهم.  

    در زیستِ اجتماعی‌ام، از آن سال‌ها تا این سال‌ها، «کانون اندیشه جوان ـ سپهری» سازمان مردم نهادی که شده بود جهانِ کوچک ما، آرام نه، که به تندی بسته شد. هربار که اوج گرفت،‌ به حضیض کشاندنش. نامدیران، نامردمان نادیندار و سیاست آلوده. به بهانه‌ی دین! به بهانه‌ی شریعت! به بهانه‌ی حفظ نظام ارزشی‌شان. و من و ما هر بار از گوشه‌ای دوباره جوانه بزنیم. خانه تاریخی احسان، مرکز فعالیت‌های اندیشگی‌مان را با دست‌های خود به مرکزی فرهنگی اقامتی بدل کردیم. گفتند نمی‌شاید که در یک خانه هم کار اقتصادی کرد و هم کار فرهنگی. اگرچه برای ما به خوبی شده بود. در خانه‌ای بیش از هزار و چندصدمتر،‌ اهدایی دوست گرامی‌مان، مهندس محمد مروج حسینی،‌ نیمی‌اش را بدل کرده بودیم به موزه منوچهر شیبانی و کتابخانه و آمفی تئاتر و نیمی دیگرش را به اقامتگاهی سنتی. آمیخته به کار. به روشنی، به شیرینی.

     به سختی خانه‌ای دیگر در مجاورت آن خریدیم. نامش را خانه تاریخی کاج نهادیم. کاج به تخفیف و اختصار حروف آغازین کلمات کانون اندیشه جوان، ‌یا یادکردی، ادامه‌ای،‌ تداومی. بلکه به سانِ کاج، درختی باشد سخت،‌ مقاوم. به پایایی و بلندایی. با این نشانه‌ها دوباره جوانه زدیم. سر زدیم. دوباره پلمپ. بستن. رگ و پی و ریشه‌امان را زدند، در مرگامرگ‌­ِِمان، برای بقا کوشیدیم. هی تعطیل. هی توقف. و هی سپید شد موهامان. به جان،‌ جانِ­‌مان را به دندان کشیدیم و از ایشان عبور کردیم. رنجور، ‌زخم خورده،‌ اشتباه کرده و ناکرده،‌ دوستان‌مان برگابرگ درختان از شاخه نهالکی که به جان کِشته بودیم‌اش و به جان داده بودیم‌اش آب،‌ از بار و بن جدا شدند. و خوشا ایام که، ماندگان و ‌جداشدگان، ‌بسیاری‌شان، ‌برگابرگی نبودند. تخمی شده بودند بارور. هرکدام به جایی، ‌به سویی،‌ به سبزی نهاده، سر به روشنای خویش برافراختند.

    کاج،‌ مجموعه فرهنگی اقامتی احسان، ‌کانون اندیشه جوان ـ سپهری، با خویش­‌کاری بسیارانی،‌ از پای نیفتاد. و آخرین داشته‌اش،‌که از داشته‌های آغازیش نیز بود،‌ فصلنامه فرهنگی ادبی کاج سبز شد. این روزها، ‌شماره سوم از دور دوم انتشارش را برای چاپ آماده می‌کنیم تا پسینِ این روزها، در بهار منتشر شود.     

    از من چیزی به چاپ نرسیده. میوه‌ای ناورده‌ام و ناداشته‌ام غیر از یاری‌گری. به خویش هموار کردن هم‌واری و هم‌راهی همگان. انگار گمشده باشم در متن دیگران. از من در همان سال‌ها، یکی مجموعه داستان «صبح روز هفتم» و دیگر «کاشان در گذار سیاحان» منتشر شده است.

    در این دهه‌ها، از بسیارانی آموخته‌ام. سپاسگزار و قدران ایشانم که بر من حق حیات دارند. از دوستان و یاران و نزدیکانم، تا بسیارانی.

    آفتاب اسفندماهی،‌ بی‌دریغ بر زمین می‌تابد. چشمه‌ی پرآب نیاسر، جوشنده از خاک، شاخه شاخه می‌شود و شاخکی از آن، جوی‌باره‌ای از آن می‌گذرد از دامنه‌های جنوبی نیاسر. دامنه‌ای که خانه‌ی کوچک‌مان را کنارش ساختیم. به آب و خاک، گل و دل،‌ با گاه‌گلی پرداخت کردیم‌. به تقریب دویست و هفتاد متر که هفتاد متری کمترش را بنا کردیم. بیشتری‌اش،‌ راهگذارِ آب شد و حوضی و ماهی­هایی چند. با نیستانی که همین آب و نی، پابندمان کرد و پابندش شدیم. درختی چند؛ بادام بن، گردو، ‌انار،‌ مو، آلوچه. و حالا بادام‌ها به گل نشسته‌اند. به پیشواز بهار. بماند زمین؛ به روشنا و پایندگی بماند.

    بوم و بر...
    ما را در سایت بوم و بر دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 163 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 1:44