یکشنبه هجدهم اسفند نود و هشت/ نیاسر
ساعت یازده و نیم شب است از روزی که روز پدر نامیده میشود. و لابد، بیرون از من، دو تن برادرانم و نیز بسیارانی، این روز را با غمی پنهان در خود، گذراندهاند در غیاب پدر که این روز از سال، برای ما، نخستین روزی است که میانمان نیست. حالا چه کردهایم سال، سالیانی پیش، چندان به یاد نمیآورم. اگر کاشان بودهایم، عصرگاهی لابد به دیدارش رفتهایم و اگر نبودهایم، به تلفنی و تماسی گذراندهایم.
پدر نیست. پدرجان نیست، همان گونه که مادر نیست. من هنوز درونم ناآرام است. نشانهها به هر شکل و وزنی، به چشم میآیند. مادر ، چند به چند، قالبهایی از کره محلی میخرید یا سفارش میداد که بخریم. روی اجاق گاز، در ظرفی فلزی آبشان میکرد. با حرارتی ملایم. کف رویشان را میگرفت و با ملایمت دوباره طی میکرد زمان را و ایستادن پای چراغ گاز را. پسینِ ساعتها، میگذاشت سرد شود و کره خالص میشد و درون شیشههای مربا یا کشک میریخت.
مادر از بیست و ششم شهریورماه نود و هشت دیگر نیست. شیشهی روغن هدیهی او، در یخچالِ نیاسرمان تا امروز دوام آورده بود. این چند روزه میدیدم که تکهای کوچک ته آن مانده بود. امروز ظهری، ساعتی خوابیده بودم. بیدار که شدم، عطی کدو حلوایی درست کرده بود با پلو. ناهار خوردم و ظرفها را که خواستم بشورم، دستم پیش نرفت. شیشهی خالی روغن، توی ظرفشویی بود. هجدم اسفند نود و هشت. شش ماه پسینِ وقتی که مادر از میانمان رفته است. هی .. روزگار.
مادر همیشه دوست داشت برای چشم روشنی خرید خانه، چراغ بخرد، لوستر بخرد. سقف خانهی نیاسر را کوتاه گرفتهام. در حدود دو متر و بیست است. میخواستم خانه، بلند نباشد. میخواستم خانه لای دامنه و درخت، کاهگلی کمرنگی داشته باشد و به چشم نیاید. به احترام آب و خاک و سبزه و کوه. مادر نمیدانست چشم روشنی را چه کند. خانهی کاشانمان هم که پیشترها ساخته بودیم، آنجا هم سقفها را کوتاه گرفته بودیم. به احترام سیلک! مدتها گشتیم تا لوستری کوتاه و چشمنواز پیدا کنیم تا مادر رضایت بدهد که هدیه و چشمروشنیاش باشد. حالا همه برجای مانده، بیمادر. عصری شیشهی روغن را با ظرفهای دیگر شستم. نیمی از شیشه را اسکاج کشیدم و نیم دیگرش را با کمک قاشقی که پی اسکاج انداختم، شستم. میان شستن و خوب نشستن مردد بودم. دلم میخواست بعد از شستن، بوی روغن درون شیشه بماند. بوها، یادها را با خود میآورند. با خود میبرند. شیشه را گذاشتهام توی تاقچهی اتاق کوچکم. نمیدانم با آن چه خواهم کرد. شاید چند شاخه پیچک درونش گذاشتم. شاید سبز شود، شاید.
این دو روزه، بیشتر وقتم را به ویرایش مصاحبههای بخش ویژهی این شماره کاج گذراندهام. مصاحبه، روایت و گفتوگوهایی دربارهی کارخانهی شماره یک. کارخانهی ریسندگی و بافندگی کاشان. به یادمان ارباب حسن تفضلی و مردمان بسیاری که روشنای شهر و دیار شدند در هشتاد سالهی اخیر شهرستان کاشان و مناطق همجوارش. یادشان به روشنی. به تقریب، بیست مقاله و یادداشت را ویرایش نهایی کردم.
عصری، دمی به غروب مانده، با عطی چرخی زدیم توی نیاسر. از جاده گیلانه پایین رفتیم. در تاریک روشنای غروب، درختهای بادام، شکوفههاشان بیشتری باز شده و به چشممان میریخت. مرگامرگی است زمین کنار این بهارش. نیاسر خلوت خلوت بود. بیشتر مردم، همچون ما، به ندرت از خانه بیرون میآیند. آن هم برای خرید. ماست و شیر و پنیر خریدیم پنجاه و چند هزار تومان. بعد کمی پیاز و سیب و پرتغال، آن هم به تقریب بیش از پنجاه هزار تومان. صدهزار تومان. عیالوارها و بیکارها چه میکنند در این قحط سال سلامت و وفا و بقا. قدمزنان از بیدکاب و سرکوجه بالا آمدیم. خانه که رسیدیم، دستهامان را با محلول آب و وایتکس، اسپری کردیم. سامان آمده توی تختخوابم و میگوید پدر دست از این مجلهی کاج بردار. میگویم سامان، دارم یادداشتهای امروزم را مینویسم. عطی چندروزی است که به سامان هم گفته یاداشت بنویسد. سامان کمی تنبلی میکند. خیلی خلاصه مینویسد. روی هم رفته، روزگار خواندن و نوشتنمان بد نیست. مابقی سلامتی باشد برای همگان.
بوم و بر...برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 132