یادداشت‌های شبانه

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

     

    پنجشنبه 12/22/ 98 ـ کاشان

    چندروزی است آمده‌ایم کاشان. اوضاع هیچ خوب نیست. نزدیک نود نفر فوتی و هزار و اندی نفر درگیر شده‌اند. این دو روزه به اجبار آخر سال و تسویه طلب‌های اندک برجای مانده و واریز حقوق و عیدی بچه‌ها باید می‌آمدم کاشان. کوچه وخیابان خلوت شده، اما نه آن‌گونه که بایست. در اداره و بانک و خانه هم، مردم مدام آب و وایتکس اسپری می‌کنند. به در و دستگیره. به دست و انگشت.

    علی محمد خرمی عزیز، مدیر سایت مشکات آنلاین،‌ برای بهبود کارآمدی در این وضعیت ناکارآمد و آشفته، گویی نامه‌ای به رئیس جمهور تنظیم کرده است. گوشی‌ام کنار بود. با عطی صحبت کرد و متن را برایش فرستاد. با هم‌دیگر گپ زدند و عطی پیشنهاد کرد « عاجزانه استدعا داریم» و یکی دوجای دیگرش را اصلاح کند. بعد که تماس گرفت، با قید اصلاح و تغییر در متن، ‌من هم با امضایش موافق بودم. واقعیت این است که پی‌گیری و پی‌جویی مطالبات،‌ حمیت و کوشایی می‌خواهد. متن نامه چنین است:

    «جناب آقای دکتر روحانی / رئیس محترم جمهوری اسلامی ایران

    با سلام و احترام،‌ همان‌گونه که مستحضرید، ‌کاشان علی‌رغم تلاش شبانه‌روزی کادر پزشکی و درمانی در وضعیت بحران شیوع کرونا قرار دارد. ظرفیت بیمارستان بهشتی این شهرستان که محل مراجعه بیماران منطقه شمال استان است،‌ با بیماران کرونایی تکمیل شده است.

    اعلام شفاف و صریح تعداد مبتلایان و جان­باختگان کرونا توسط نماینده عالی دولت در شهرستان ( 88 فوتی و 1056 مبتلا) و تکذیب سخنگوی ستاد ملی مدیریت و مقابله با کرونا، ‌بر شبهات و ابهامات جاری افزود؛ اما در هر خیابان خلوت شهر، حجله‌ای روشن است و حجم پیام‌های تسلیت در شبکه‌های اجتماعی، نشان دهنده  عمق فاجعه و رشد تصاعدی آن نیز نشان از افزایش شیوع بیماری در کاشان دارد. با این حجم از بحران فراگیر و جان­گیر، امکانات لازم و کافی در این منطقه موجود نیست و تصمیمات و اقداماتی که تاکنون توسط مدیران شهری اتخاذ شده است با عمق این بحران تناسبی ندارد.

    فقدان توانمندی در مدیریت فضای موجود و همچنین عدم نظارت کافی بر چگونگی عملیاتی شدن مصوبات،‌ باور عمومی را نسبت به عبور از این بحران کم کرده و شرایط عمومی مردم روز به روز سخت‌تر می‌شود. خانواده‌های کارگری و شاغلین در ادارات هم‌چنان ناگزیرند در این شرایط در محل کارشان حاضر شوند و همان­گونه که تصریح شد، ظاهر شهر، به جز حجله‌های عزا، تاکنون رنگ و بوی یک شهر بحران زده را به خود نگرفته و از فرماندار نیز خبر مهم، ‌قابل توجه و اثرگذاری شنیده نمی‌شود. و تاسف‌بار این‌که در شرایطی که جان انسان‌ها در تدبیر سریع و تصمیم‌گیری دقیق مدیران دولتی در ثانیه‌ها و دقیقه‌ها خلاصه می‌شود، ‌چشم مدیران شهرستانی برای اقدامات اساسی به مرکز استان؛‌ و چشم استان نیز به پایتخت خیره مانده است.

    جناب آقای روحانی؛ کاشان، متاسفانه دارای تجهیزات پزشکی و زیرساخت‌ها و امکاناتی در سطح یک شهرستان است و این کاستی‌ها و کمبودها در بحران اخیر، ظهور و بروز بیشتری داشته و عملیات پیشگیری، کنترل و مقابله با ویروس کرونا را با مشکلات جدی روبه‌رو کرده است.

    آقای رئیس جمهور؛ ما اهالی رسانه در منطقه فرهنگی کاشان،‌ بر اساس رسالت حرفه­ای و احساس مسئولیت اجتماعی، ‌با انعکاس بخشی از واقعیت امروز منطقه، از شما خواستاریم صدای مردم دارالمومنین را بشنوید و قبل از آن‌که بیش از این دیر شود،‌ با اعلام وضعیت فوق‌العاده، دیار تمدن 7500 ساله‌ی سیلک را دریابید.

    رونوشت: جناب آقای دکتر سعید نمکی،‌ وزیر بهداشت درمان و آموزش پزشکی جهت استحضار/ جناب آقای دکتر عبدالرضا فضلی وزیر کشور جهت استحضار / حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین سید محمود علوی وزیر اطلاعات جهت استحضار/ جناب آقای دکتر عباس رضایی استاندار اصفهان جهت استحضار.

    امضاکنندگان: محمد ابراهیم­پور: مدیرمسئول عصر کاشان/ محمد امینی: مدیرمسئول آرمان کاشان/جواد تقی­زاده: مدیرمسئول اهل کاشانم/ جابر تواضعی: سردبیر طوبی/ علی جاوید پناه: سردبیر پیک سیلک/ عطیه جوادی‌راد: مدیرمسئول کاج/ جواد جهان آرایی: عضو شورای سردبیری آرمان کاشان/ مطهره حاجی­زاده: سردبیر کاشان نیوز/ میثم حسان: مدیرمسئول انوشه/ محمد علی خرمی: مدیرمسئول مشکات آنلاین/ مجید رفیعی: سردبیر سابق بهشت پنهان و فعال رسانه / سید حسین ساداتی­نژاد: مدیرمسئول سراج/ محمود ساطع: سردبیر کاج/ مهدی سلطانی­راد: سردبیر کاشان آنلاین/ عباس شافعی: سردبیر سابق کاشان نیوز و فعال رسانه‌ای/ حوریه شیواپور: سردبیر مردم کویر/ صادق صدقگو: مدیرمسئول طوبی و سردبیر مشکات آنلاین/ سید محمد علوی: سردبیر انوشه/ سعید غلامیان: مدیرمسئول کاشان نیوز/ محمود قامت: مدیرمسئول مردم سیلک/ قاسم گندمی: مدیرمسئول عامرنیوز/ مرضیه گیلاسی: سردبیر کاشان امروز/ علی مصلحی: سردبیر کاشان فردا.»        

    به تازگی، کتاب «آتش و ابریشم»‌ از جابر تواضعی را خواندم. به گمانم چهارمین جلد از کتاب­های او باشد به سبک و سیاق تالیف در حوزه‌ی خیرین مدرسه­ساز. اتفاقی خوب در ثبت تاریخ شفایی معاصر. کتاب درباره‌ی زندگی و زیست آقای احمد پیله­وریان، فعال حوزه‌ی تجارت و کار است. از غروب شروع کرده بودم به خواندنش تا سه و نیم صبح تماش کردم. کتاب در زبان و حال و قال، گیرایی و جذابیتی دارد. همین‌ها بهانه شد که  دیروز دمی از ظهر رفته تماس گرفتم با جابر تواضعی و گفتم اگر خلوت هستی، گپی بزنیم. آمدیم سمت تپه‌ی شمالی سیلک، کنار جوی کم­رمق آب و زیر درخت نشستیم. ساعتی با هم بودیم. گفتم جابر می‌خواهم فحش‌ات بدهم. کتاب آتش و ابریشم‌ات، خیلی جان‌دار است. و بعد گپ و گفتی در چرایی این گیرایی،‌  بعد هم وضعیت نشر و توزیع و آدم‌های شهر. در این وضعیت مزخرف شده کرونایی،‌ زیر درخت و پای آب و کناره‌ی سیلک،‌ وقت­گاهی خوش بود. امیدوارم تمهیدی اندیشیده شود تا کتاب دیده شود.

    بی دست و ماچ و موچ،‌ خداحافظی کردیم. تا وقتی دیگر،‌ گاهی دیگر.

    از غروبی دیشب افتادم به تر و تمیزکاری اتاق. اتاقی که به نیت حضور گاه‌گاهی پدر به حیاط و خانه‌ی کوچک‌مان اضافه شد. بی آن‌که به کار پدر آید، اتاق کار کوچکی شد برای من. گَردِ ماه و فصل را از آن گرفتم و دستمال­کشیدم. شبی هم داداش وحید و زن داداش آمدند دورهم، ‌کوکوسبزی و ماستی و حال و احوالی. دوباره ساعتی آمدم توی اتاق،‌ به جابه‌جا کاری.

     صبحی،‌ هشت بلند شدم. نرمشی و تا حالا که ساعت ده و نیم صبح است، می‌نویسم. دو ساعت، دو صفحه، ‌یاداشت نوشته‌ام. کند و آرامم.

     

      همان شب / کاشان

    دمی به آخر وقت این شبانه روز اسفندی است. امروز، تلخ بود. روزی که پس چند وقت دور بودن، مرگامرگ بیشتری به نسبت پیش، توی چشم می‌نشست.

    صبحی پسین صبحانه، کمی مرتب کاری کردم و تا تکانی به خودم بدهم، ده و نیم شده بود که از خانه بیرون آمدم. می‌خواستم سری به زمین تحقیق‌ام بزنم؛ بازار کاشان. دوربین و  ام‌پی‌تری­ ضبط صدایم.

    به تقریب نیمی از دکان‌های بازار بسته بود. بازار پانخل، ‌به جز یکی دو تا آجیل فروشی،‌ تک و توکی خامه فروشی  و دکان‌های دم خیابان، الباقی تعطیل بودند. بازار گذر نو،‌ مثل همیشه، تحرک انسانی بیشتری داشت. همیشه دوست داشته‌ام،‌ بازار سراسر تکاپو و خرید و فروش باشد. این‌بار نخستی بود که آرزو می‌کردم بازار خلوت باشد. این بیماری بی‌پدر و مادر، به شکل غریبی همه را از پا می‌اندازد. جابه‌جا علائم هشدار زده بودند که مردم رعایت کنند. بیشتری را که به چشم می‌آمد، ‌عکسی می‌گرفتم و عبور می‌کردم. در بازار زرگرها با یکی از آقایان ذراتی، گپ کوتاهی زدم و رفتم تا بالابازار. مساجد بازار اکثری بسته بودند. میان­چال تعطیل بود و روی درش،‌ اعلامیه زده بودند که به دستور فلان و بهمان،‌ تعطیل است. اما مسجد بالابازر باز بود و هشت ده نفری به نماز جماعت ایستاده بودند. چند عکسی گرفتم و آمدم بیرون. از یکی از بازاری‌ها پرسیدم مگر نماز جماعت منع نشده؟ گفت چرا. ولی خب، این‌ها می‌خوانند. گویا روحانی نمی‌آید و یکی از بازاری‌ها،‌ به پیش‌نمازی می‌ایستد.

    مسجد میرعماد هم باز بود و پنج هفت نمری،‌ به نماز بودند. تا دروازه دولت رفتم. وردی‌های بازار در اضلاعی که من دیدم،‌ متاسفانه، حجله زده بودند. ورودی گذرنو، دروازه دولت و میدان سنگ. عکسی چند. روی اعلامیه‌ها هم آمده بود که صاحبان عزا،‌ هزینه‌ی مراسم را صرف امور خیر خواهند کرد. چه کار درست و انسانی انجام می‌دهند. برگشتنا، از دروازه دولت آمدم میدان سنگ، بعد پیچیدم توی کاروان‌سرای کمرگ. بعد مسیری را که آمده بودم برگشتم.

    از دو روز پیش، اعلان کرده‌اند که دکان‌ها آن‌ها که می‌خواهند بیایند، از صبح تا سه بیایند و بعداز ظهرها ببندند. به تقریب بیشتر شهر، همین است و سوپرمارکت‌ها و آن‌ها که مواد غذایی و مایحتاج اولیه می‌فروشند، به کارند. ساعت یک و نیم که بر می‌گشتم،‌ به سیاق همیشه، آن دسته از دکان‌دارهای بازار که آمده بودند هم دکان‌هاشان را می‌بستند. این نوروز، خلوتی‌ترین نوروزهاست.

    پسرکی نه، ده ساله، افغانی تبار، کنار بازار  درب زنجیر نشسته بود و با سه گلدان کوچک­،  بساط بی‌بساطی گسترده بود. چهارپنج تایی عکس گرفتم. گفتم چه می‌کنی؟ همین سه تا گلدان را می‌فروشی؟ گفت آره. گفتم دانه­ای چند می‌فروشی؟ گفت ده هزار. گفتم از کجا می‌خری؟ گفت پدرم می‌خرد. دوتایی در خلوت بازار به گفت­وگو ماندیم. پرسید این چیست؟ گفتم صدا ضبط می‌کند. بعد اشاره کرد به دوربینم. پرسید منم می‌تونم با دوربین‌ات عکس بگیرم؟ گفتم؛ آره. دوربین‌ام را بهش دادم. یکی دو عکس از من گرفت و گفت همین­جا بمان. دوربین را برداشت و رفت تا سرکوچه زیارت درب زنجیر، از تنها کسی که آن‌جا بساط داشت، عکس گرفت. همه­ی بساطش، جعبه‌ای پلاستیکی بود با دو گلدان کوچک حُسنِ یوسف و گلدانی دیگر. با هم خداحافظی کردیم و نشانی کتابخانه کاج را بهش دادم که بعد از این روزها، اگر دوست داشت بیاید کتابخانه. کارت خوان داشتم و هیچ پولی همراهم نبود که گلدانی بخرم. ساعت دو شده از بازار بیرون آمدم.

     از گل­فروشی سه راه زیارتی، دوتا کیسه کود خریدم و سه جعبه گل بنفشه و چندتایی شمعدانی. خانه که آمدم، ناهارکی خوردم و تمام عصر تا شب را در باغچه‌ی کوچک کوچه گذراندم و عوض کردن خاک گلدان‌ها. بعد آب و جارو کردم و شستم حیاط کوچک خانه‌امان را که‌ به روشنی و تابناکی‌اش، سخت دلبسته‌ام. دلبسته‌ام به آب و خاک و گل و سبزه. یاد حضرت خیام به روشنی؛  تا سبزه‌ی خاک ما و تابناکی دگران!          

     

    بوم و بر...
    ما را در سایت بوم و بر دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 1:44