یادداشت‌های شبانه / فزون‌تر از قفل‌ها

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

     

    جمعه 98/12/23 – کاشان

    صبح جمعه ­ای،‌ پس مدت‌ها که دوربین کوچک HERO4  کنار مانده بود، بیرونش کشیدم. خوش خوشک سه ساعتی طول کشید تا شارژ شود. نان و پنیری و چای و پوشیدن لباس و دوچرخه را برداشتم آمدم بیرون. حوالی یازده از امیرکبیر سرازیر شدم سمت ابولولو. دوربین را روشن کردم و به پیشانی‌ام بستم. تمام طول خیابان و دشت‌های دروازه فین را که متاسفانه از زیرِ کِشت، به زیر ساختمان می­‌رود را فیلم و عکس گرفتم. مردیکه وسط دشت میلگرد و بتن هوا کرده،‌ طبیعت را از بین برده و نامش را گذاشته مجتمع طبیعت. واقعن نوبرش را آورده‌اند این کاشونی‌ها. 

    دلم برای پدر و مادر تنگ شده بود. آمدم مزار  فیض، ‌سلام و فاتحه‌ای. درهای مقبره فیض را بسته بودند. از پشت در مشبک،‌ مزار مادر و پدر را نگاه انداختم. سرپا نشسستم و سلام و دروی. البته که کار درستی است تعطیلی و بستن. چند زن و مردی به انفراد ایستاده یا به عبور بودند. ظرف آبی دست بعضی­‌شان بود تا روی مزار بریزند. این آب و روشنی، حکایتی است. میانِ همه‌ی نشانی‌ها، نشانه‌ای از حضور  در مزار و بودن و آمدن و رفتن را هم در خود دارد.

    دوربین را روی پیشانی گذاشتم و لابه‌لای خیابان‌های شهر چرخیدم. از میدان فیض آمدم تا فاضل نراقی، کوچه‌ی احسان و کاج. بعد فتاحه‌ی درب باغ که شهرداری،‌ مشغول هم‌ورکاری آن است. به گمانم دو سال و اندی است که دارند با یک تکه‌جا،‌ لاس می‌زنند. با یک عالمه جلسه و بیا و برو و مهندس و ناظر و کوفت و مرض. مخفی نماند که من هم شاکی‌ام. جلو بنای تاریخی حمام،‌ پیاده‌رو اجرا کرده‌اند، بی­‌هیچ تعبیه فضایی برای پله و ورودی حمام. انگار نه انگار که یک اثر تاریخی است. لابد انتظار دارند ما، سَر دَر و ورودی یک اثر تاریخی را خراب کنیم و عقب نشینی کنیم. توی کوچه احسان هم، ‌سر زمستانی آمدند آسفالت را کندند و هرچه باران بود به خورد زمین و پی و پایه رفت. جایی از سقف راه‌رو خانه‌ی احسان به خانه‌ی سَرو فرو ریخت و اتاق‌های حیاط گودال باغچه سرو، نم کشید و ترک خورد. با این همه سلام و خسته نباشیدی به کارگرها گفتم و از درب باغ آمدم سمت کمال‌­الملک و چهاراه.

    داروخانه شبانه­‌روزی دنبال ماسک رفتم که دوتا بیشتر نمی‌داد. یک دوتای دیگر هم داد، وقتی که گفتم می‌­خواهم توی شهر،‌بگردم و عکس و فیلم بگیرم. دستکش نداشتند. چندجایی دنبال دستکش نایلونی گشتم تا چندتایی یافتم. به یکی از پلاستیک‌ فروش‌های پانخل گفتم؛ خُب، دستکش نایلونی که مثل نایلون فریزی می­‌ماند؛ چرا تولید نمی‌کنند؟ گفت؛ آقا می‌­زنند. مردم حرص و طمع دارند.

    یکِ ظهر خانه بودم. لقمه‌ای نان و پنیر و گردو با سامان و عطی خوردم. ماشین را برداشتم که عطی را بگذارم خانه‌ی عزیزش، سیلک، به سان هر بنا و محوطه‌ی تاریخی دیگر، این روزها، ‌این روزهای آمیخته با طراوت شکوفه و گل، غرق خلوتی و خاموشی است. دورتا دورش،‌ باغ‌ها همه شکوفه کرده‌اند و درخت‌ها تک و توکی،‌ نوبرگ‌هاشان رسته و دمی به سبزی می‌زنند.

    این چندروزه،‌ شهر و خانه و محله، ‌کوی و کوچه و گذری نیست که ماتم زده نباشد. کنار فیض و بوستانش،‌ در ورودی محله درِ عمله، ‌سه تا حجله زده بودند. فکر کردم برای یک نفر است،‌ از سه نفر بود. جابه‌جا همین‌­گونه. وقتی در داستان و رمان و تاریخ، در نمایشنامه و سینما،‌ روزگار طاعون را،‌ روزگار وبا را می‌خواندیم و می‌دیدیم، ناباورانه به فکر و خیال می‌رفتیم که چه روزگاری داشته‌اند. البته که سخت‌تر و دردناک‌تر بوده است. بی‌آب و نان و دانه و علیق می‌ماندند آدمی و حیوان،‌ مرگامرگی داشته­‌ا‌ند. با این همه،‌ باورش برای­‌مان سخت است که این روزها هم این بیماری مسری کوفتکی نصیب بشریت شود.

    وقتی با دوچرخه می‌­گشتم، ‌سرکوچه خانه‌ی احسان، حجله‌ی همسایه‌امان، آقای آتشکار را دیدم. آقای آتشکار،‌ خ فاضل­‌نراقی، روبه‌­روی مسجد آقابزرگ، دکان کلیدسازی داشت. من قریب چهل سال بود که از کودکی می‌­شناختمش. در این دو دهه‌­ی اخیر بیشتر، بسیار بیشتر و هربار که می‌­دیدمش،‌ متانت،‌ مهر و راست‌­کاری‌­اش، بر دل و جانم می‌­نشست. خوشبختانه، دو پاره‌­ی تنش، یکی از دیگری دوست­ داشتنی‌­تر،‌کنارش به کار بودند.

    آقای حاج اکبر آتشکار،‌ دکان کوچک کلیدسازی­‌اش،‌ مالامال قفل و کلید بود. وارد دکان می‌­شدی، روبه‌­رو، با خطی خوش و خوانا،‌ قاب شعری نصب شده بود؛ «به نا امیدی از این در مرو، امید این­جاست / فزون­تر از عدد قفل‌­ها کلید این­‌جاست.» اگرچه قفل هم می­­‌فروفت و تعمیر می­‌کرد، اما شخصیت و منش و حضورش، مصداق شعری بود که بر بالا و بلند دکانش،‌ نصب شده بود.

    آقای آتشکار، پا از میان سالی رد کرده، اما به پیری ننشته، سالم و تندرست بود. گو این­که قربانی و جان باخته‌­ی این ویروس مرگ‌­زا شد. پسینِ ظهر، ساعت یک و نیم گذشته،‌ در مقبره­اشان،‌ در دارالسلام اعتمادی، ‌آن­‌سوتر از مزار فیض به خاک سپرده شد. من وقتی رسیدم که او میانِ خاک آرمیده بود. دو نفر،‌ با کاور آبی روشن میان گور گذاشته بودنش. چنداچند بیل از آهک روی­‌اش پاشیده،‌ دوباره خاک و آهک را مخلوط می­‌کردند و گور را می‌­انباشتند. آن­‌که به مداحی آمده بود،‌ مدح و ثنای خصایل­‌اش را می‌­گفت. بیشتر به دوستی می­‌ماند تا مداحی. دو پاره تنش،‌ ایستاده بودند و شانه‌­هاشان می‌­لرزید.کم و بیش پنجاه نفری بودند. عمومن ماسک زده،‌ دستکشی به دست. همه بیرونی مقبره ایستاده بودیم. دو سه تنی که خاک­سپاری را انجام دادند، آقای عطوف،‌قاری قرآن که بر سر مراسم مادر و پدر با او آشنا شدم، از مردم خواست چند به چند، با فاصله برای فاتحه­ خوانی جلو بروند. فاتحه­‌ای و عرض تسلیتی و بیرون که آمدم،‌ هنوز گریه داشتم.

    آقای آتشکار، از آن دسته کاسب­‌هایی بود که می­‌گویند؛ الکاسب حبیب­الله. برای من او، حبیبِ مردم بود. بارها شده بود که از ظهر یا شب رفته، در دکانش تا نیه پایین کشیده و می‌­خواست برود. هنوز از راه آمده­‌گانی می­‌آمدند به تعجیل، تا کلیدی از روی کلید بسازند یا قفلی به تعمیر بسپارند. هیچ وقت تندی نکرده،‌ راه­گشا و دست­ گشای خلق بود. خیابان فاضل ­نراقی،‌ آقای اکبر آقا آتشکار را از دست داد،‌ بدا که نیست و خوشا که فرزندانش، ‌پاره‌­های تنش، زیر نور چراغ پدر، ‌فزون­تر از عدد قفل­‌ها، ‌برای مردم کلید خواهند ساخت.

    عصری، خسته، کوفته به خواب رفتم. شبی را با سامان نشتیم به تماشای فیلم. بیکتاب. بی قلم و خواندن و نوشتن. انگار فراغتی. یا کنار هم بودنی.

    بوم و بر...
    ما را در سایت بوم و بر دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 327 تاريخ : دوشنبه 26 اسفند 1398 ساعت: 1:44