سفر در حوالی البرزکوه / بخش ششم / پیچه بن به سلج انبار

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

     
     

    شرح سفر تابستانه‌‌ای است از کاشان به قزوین و الموت و از آن جای به پیچه‌بن و سلمبار و تنکابن و رامسر. و برگشت از چالوس و کندلوس به نیاسر و کاشان. روایتی از روزهای رفته در پایان تیرماه و آغاز امرداد هزار و سیصد و نود و هشت.

     

    بخش ششم: پیچه‌بن به سلج‌انبار / جمعه بیست و هشت تیرماه نود و هشت

    ظهرگاه از پیچه‌بن بیرون آمدیم. از جاده‌ی خاکی،‌ بالا آمدیم و آن بالا عکسی از دشت پیچه‌بن گرفتم. اگر مجالی بیش بود، می‌شد‌ دوشبی در آن‌جا ماند. دشت بی‌دریغ بود و سحرانگیز. آن پهنه و کوه‌های سربه بلندا گذشته دورترش، آدم را به دورها می‌برد. به تعبیر سپهری: دشت‌هایی چه فراغ/ کوه‌هایی چه بلند/ و چنان دلتنگم که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت/ تا سرکوه.

    حسِ گمنامی، آدم را از ازل تا به ابد راه می‌براند.

    بالاتر نقطه‌ی ارتفاعات پیچه‌بن، که این سو دشت‌های پیچه‌بن و قزوین است و آن‌سو سرازیر می‌شوی به سرزمین مازندران، در راستگاه جاده، ‌کاروانسرایی سنگی پیداست. به تقریب پنج کیلومتری پیچه‌بن. بر سنگی به نسبت بزرگ، حک شده: کاروانسرای پیچه‌بن، با آرمی در بالاتر. عموم بناها و قلعه‌های سنگی قزوین،‌ تابلوهای راهنمایش از سنگ و برسنگ حکاکی شده. به ظرافت و قشنگی و خب از خوش سلیقگی قزوینی‌هاست که در کوهستان، تابلوها بایسته است که از سنگ و بر سنگ باشد.

    کاروانسرای پیچه بن / عکس: محمود ساطع

    پیاده شدیم و به تماشای کاروانسرای پیچه‌بن رفتیم. کاروانسرا،‌ در پهنه‌ی مسطحی روی بلندای شمالی شرقی پیچه‌بن از سنگ با ملاتی گچی آهکی پنا شده است. نقطه‌ی فوق‌العاده‌ای است، بی‌آن‌که خود در تیررس باشد، همه جا را در دیدرس خود دارد. همه سو چشم‌انداز دشت و دامنه و کوهستان را می‌توان پایید. به گمانم صفوی باشد،‌ اگر دیرینه‌گی بیشتری نداشته باشد. مستطیل بزرگی است. با سقف‌های گنبدی پی‌درپی و کوتاه. که به حتم بتوان در سرما و برفابرف چندمتری زمستان، گرمش کرد. در جانبین یک ورودی و در اضلاع بزرگ،‌ روی به روی اصلی، ‌دو ورودی.

    کاروانسرای پیچه بن / عکس: محمود ساطع

    یاالله گویان وارد شدیم. در آن آفتاب تند کوهستان، چه خنکای خوبی داشت. مجموعه‌ی به هم پیوسته‌ای از چهارتاقی‌های سنگی. در عین سادگی، کاربردی و موثر. چندجایی از پی و کف آن را حفاری کرده بودند، ‌لابد به یافتن گنج،‌ غافل از آن‌که گنچی را به ویرانی می‌کشند.

    نمای داخلی کاروانسرای پیچه بن / عکس: محمود ساطع

    کاش قزوین،‌ فکری بکند به این دُردانه‌ی کوهستان پیچه‌بن در دورترین نقطه‌ی اقلیمی که از دورهای تاریخ مانده است. مانده است که امید هماره بماند و بپاید. چشمم روشن است که بپاید. ‌اتاقک‌هایی از آن را در ضلعی دورتر از جاده نیمه‌کاره با کاشی پوشانده بودند. به قصد توالت و آشپزخانه‌ای، که رها مانده بود. می‌شود  آن را  اقامتگاهی کوهستانی کرد. همان کاربرد موثر کاروانسرایی را به آن بخشید. یکی دو خانواده‌ی دیگر هم به تماشا آمدند و ماشین آفرودی،‌ آن دورترها می‌چرخید.

    دورنمای سلمبار و جاده از کاروانسرای پیچه بن/ عکس: محمود ساطع

    راه افتادیم. دختری و پسری، نوجوانی به جوانی رسیده، سرخوشانه روی صندوق عقب ماشینی سواری نشسته بودند و دیدند که دوربین حمایل‌ام است. کمی دورتر که رسیدند، دست بر سینه قفل کردند که انگار عکسی بگیرم که نشد که بشود. در پیچ جاده گم شدند و دوست می‌داشتم خاطرشان را ،‌خاطره‌اشان را به تصویر کشم. یاد عاشقانه‌های نوجوانی افتادم. بهترین‌شان را داریوش مهرجوبی ثبت کرده است در درخت گلابی. دریغ از سینما! دریغ از سینمای ایران که تیره‌گی، این روزگاران بلای جانش شد. درخت گلابی را اگر ندیده‌ا‌ید، ببینید. دریغ از سینما. دریغ از ادبیات. دریغ از روزگاری که به نامرادی می‌رود و نامردمی.

    عطی برای آن‌که سامان را سر ذوق بیاورد،‌، دعوتش کرد بیاید آن‌ها هم بر صندوق عقب بنشینند. با من در حالتی از قهر و آشتی است سامان. می‌خواست پشت فرمان بنشیند که در این شیباشیب جاده، مکان و مجالش نبود. به تلاشی عقب ماشین نشستند. به ده بیست متری بیش. مدام سر می‌خوردند و نمی‌شد که بشود. آن‌ جوان‌ها شیب را پایین می‌آمدند، ما از آخرین شیب جاده بالا می‌رقتیم. رفتیم تا بلندای بالای کاروانسرای پیچه‌بن. سرزمینی که در این روزها و حال‌ها، ناشناختگی‌، رازواره‌گی و رمزوارگی‌اش، خنکای روشن و صریح‌اش، در این گرماگرم و داغی و عرق‌زیزان بی‌هوده و باهوده‌ی جسم و روان، برای ما مرحمی بود. شفاعتی به روشنای آب و خاک. از بلندترین نقطه‌ی آن‌جای سرازیر شدیم. سرازیر به سرزمین مازندران، که همیشه بر و بومش آباد بماناد. اگرچه گیلان‌جان، جان من است. جان چون منی که از رهایی و بخشنده‌گی و سرسبزی‌اش، همیشه گشایشی داشته‌ام. دریچه‌ای بوده است به روشنا. از آن همه رمزواره‌گی الموت و پیچه‌بن، ‌سرازیر شدیم به جاده‌ای خم اندر خم.

    راه پیچه بن به سلمبار / عکس: محمود ساطع

    جاده، ‌خاکی کوبیده‌ای دارد هموار. سرخوشی بود از جاده‌ای ندیده. نارفته، دیر دیده اما دیده. در گاهی که آسمان به عصر می‌رسید. عصری بود که نه، پسینِ نیم‌روز بود که پای به وادی مازندران نهادیم.

    نمایی از راه و کوه از پیچه بن به سلمبار/ عکس: محمود ساطع

     از چند پیچ و خم به دقایقی رفته،‌ کمتر از ده دقیقه‌ ،‌چپ‌گاهِ جاده میان دامنه‌ای،‌ برف‌انباری مانده بود از بارش‌های زمستانی انبوه. برف روی برف و در پایین جایش،‌ قوسی از آب و لابد سرداسرد. کنار کشیدم و دل دادم به دلِ مردی که میانه‌ی برف، با بیلی در دست، ‌برف را می‌کَتد و ظرف می‌کرد و پشت پیکان‌بارش،‌ در ظرف‌های بزرگ کائوچویی،‌ انباشت می‌کرد. پرسیدم برای چه می‌خواهید؟ گقت زنبور دارند و برای نگهه‌داری مواد غذایی از آن استفاده می‌کنند. کلمن را آوردم و از برف‌های تمیزتر، چند بیل برداشت و در کلمن‌امان ریخت. عجب سرزمینی است این مملکت. بچه‌ها می‌گفتند دمای کاشان،‌ پنجاه و چند درجه شده است. اما این‌جا، ‌کنار برف و یخ،‌ می‌توانی طعم سرما را بچشی. 

    برف انباری کنار جاده پیچه بن به سلمبار / عکس: محمود ساطع

     

    مردی در برف انبارِ کنار جاده / عکس: محمود ساطع

    پیکان‌بار با ظرف‌های انباشته از برف راه افتاد و ما ماندیم به عکسی و بعد راه افتادیم. به پانصد متری پایین‌تر، در همان راسته،‌ دیدم همان مرد ایستاده است با پیکان‌بارش. دیدم دبه‌های دربسته‌اش را آب می‌کند. پشت سرش ایستادم. گفتم: شما هرجا می‌روید، ‌ما هم دنبال‌تان می‌آییم. مردی از دوستانش رسید و تشنه بود و خواست آب بخورد. می‌خورد به فراوانی. که آن آقای زنبوردار مانع‌اش شد. گفت در کوه و دمن و دشت، ‌هر وقت خیلی تشنه بودی و به آب ـ آبِ سرد ـ‌ رسیدی، اول یک نصفه لیوان کمتر آب بخور. چند دقیقه صبر کن،‌ بعد یک نصفه لیوان دیگر. و کمی بعدتر هرچه خواستی بخور وگرنه آن چنان بدنت را از درد، درهم می‌پیچاند که به خاک می‌غلطی. فهم و دانش تجربی‌اش، پای آن یخاب و این آبِ یخ، چنان در من آمیخت که احساس کردم چقدر دوستش دارم. پرسیدم ببخشید فامیلی شریف‌تان چیست؟ گفت استبصاری. آقای استبصاری و آن مرد رفتند و من کلمن را از آب سرد، واقعن سرد و گوارا پر کردم و پنج شش بطری دیگرمان را هم.‌ 

     یکی دو کیلومتری آمده و نیامده،‌ در چند ده‌ متری جاده،‌ کندوهای زنبور و چادر و پیکان‌بار آقای استبصاری را دیدم. ماشینی کنار جاده بود و چندنفری، ‌دو مرد و یک زن، ‌مشغول خرید عسل بودند. ما هم ایستادیم و رفتیم نزدیک‌شان. دبه‌ای هفت هشت ده کیلویی عسل می‌خواستند. عسل کوهستان،‌ کیلویی صد و ده بیست هزار تومان و عسل جنگل، ‌گویا هشتاد نود هزار تومان. با موم و بی‌موم‌ هم فرقی نمی‌کرد. آن دوستش مشغول چک و چانه با مشتریان بود و خودش هم،‌ ظرف‌های انباشته از یخ را پایین می‌گذاشت. دوباره سلامی کردیم و دیدم درون یکی از آن کائوچوهای انباشته از برف، نایلونی گوشت و مرغ و پنیر و یکی دو قلم محصولاتی که نگهه‌داری‌شان نیاز به یخچال دارد، ‌گذاشت. عجب جای فوق‌العاده‌ای است و عجب خوب است برای زنبورها. به آن دوستش که زیر سایبان کوچکی، بساط عسل‌های فروشی را گذاشته بود و با قاشق شیشه‌ای کوچکی،‌ از هر دو نوع عسل‌اش به من و عطی هم داد؛ گفتم ما در سفریم و هزینه‌هامان بالاست. یک کیلو از عسل‌هایت را بده. هشتاد و پنج هزار تومان در جیبم بود. بی‌چک و چانه‌،‌ ظرفی نیم کیلویی دادمان به پنجاه هزار تومان. یکی دو قدم نرفته، صدامان زد که بیایید. ‌یک ظرف یک کیلویی دادمان به همان هشتاد و پنج هزارتومان! گفت آنقدر مودبی که خجالت کشیدم. گفتم نه آقا، این حرف‌ها چیه، ‌شما این‌جا تو این بَر و کوه زحمت می‌کشید. که واقعن هم شغل پر زحمتی است. به هرتقدیر خوشحال‌مان کرد. آن دو مرد و زن هم با ما خوش و بشی کردند. یکی‌شان گفت چهره‌ی شما چقدر آشناست. شما را در قزوین دیده‌ایم که معلومم شد از اهالی قزوین هستند. آن‌ها هم متشخص و با کمالات بودند. گفتم نه، کاشان هستیم. یکی‌شان گفت آقای مزدیان را می‌شناسید؟ من هم گفتم بله. چون یکی دو نفر از مزدیان‌های کاشان را می‌شناسم. گفت دکتر مزدیان،‌ استاد دانشگاه کاشان. با هم نسبتی فامیلی داشتند. و خوش و بشی و القصه از آن‌ها خداحافظی کردیم.

    زنبورداری آقای استبصاری در جاده پیچه بن به سلمبار/ عکس: محمود ساطع

      در راه،‌ کفی جاده،‌ کوبیده و هموار بود حوالی تابلوی روستایی به نام سلج انبار. سامان، کیلومتری پشت فرمان نشست و کیلومتری بعدتر که جاده دوباره شیب و پیچ می‌گرفت، ‌ایستاد. دشت جابه‌جا گل‌های بابونه داشت و گاه به گاهی ایستاده بودیم و عطی بغلی از بانونه جمع می‌کرد. ساعت از چهار گذشته بود و گرسنه بودیم. جاده را دور زدم و گفتم برویم سلج انبار را ببینیم. از آن بلندی و در بالای کاروانسرای پیچه‌بن،‌ دورنمایش را دیده بودیم. ده کوچکی پایین دست دشت بود. عطی چیزی نگفت که برویم و یا نه نرویم. و غنیمتی است این همراهی برای منی که شیفته‌ی جاده، بی‌جاده‌های هموار و ناهموارم. ابتدای جاده‌ که می‌پیچید به فرعی سلج‌انبار. دو نفری از دیگر زنبوردارها را دیدم. جابه‌جای دشت،‌ چادری است و کندوهای عسلی. پرسیدم اسم روستا سلج انبار است؟ گفتند سلنبار هم می‌گویند. داشتند ناهار می‌خوردند و بفرمایی گفتند و تشکر کردم. پیچیدم به سمت سلج انبار. کیلومتری که آمدیم، دورنمای سلج انبار را دوباره دیدیم. گفتم: اوه! خیلی راه است. دور بزنیم و برگردیم. دور زدیم و برگشتیم. ده پانزده‌ متری برگشتیم که عطی نگاه‌اش به بوته‌های بابونه افتاد. ایستادیم و کمی بابونه جمع کردیم. پشت ماشین،‌ رو به سلج‌انبار یا سلنبار ایستادم. آتشی و بعد دیدم نمی‌شود. لامصب،‌ بدجور خوش بود. آدم این همه بیاید و بپیچد توی فرعی و دورنمای آبادی را ببیند و به آبادی نیاید. دیدم نمیشود.

    دورنمای سلج انبار / عکس: محمود ساطع

    گفتم: برویم سلنبار، ‌ناهار را آن‌جا بخوریم. نان داشتیم و پنیر و عسل هم که بود و از گیلاس‌هامان هم که کمی مانده بود و آلو هم داشتیم. کلمن و بطری‌هامان هم که آب داشت.

     

     

    بوم و بر...
    ما را در سایت بوم و بر دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 195 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 6:38