|
بخش هفتم: سلج انبار/ جمعه بیست و هشتم تیرماه نود و هشت
فرعی سلجانبار ـ سلنبار یا سلمبارـ ، شیب بسیار تندی دارد و به تقریب دو کیلومتری، هفت و هشت میرود پایین. ورودی آبادی، جوی پرآبی روان است. آغلی برای گوسفندان و کمی جلوتر، یکی دو سه خانه سمت چپ و راستگاه هم باغی چند. همان ابتدا، باید ماشین را گذاشت. از ماشین پیاده شده و نشده، میدانستم که میخواهم در سلجآنبار هم بمانم. از گذرندهای پرسیدم که اینجا خانهی اجارهای پیدا میشود؟ گفت نه. گفتم ما چادر داریم و وسایل خواب، جایی برای چادرزدن هست؟ گفت همان اول روستا، یک فرعی هست که به امامزاده میرود. هرچه فکر کردم دیدم سه و چهار از ظهر گذشته، ناهار نخورده، خسته و کوفته از بیخوابیهای شبهای پیشین و لبریز از تماشای در و دشت، توان چادر زدن و دوباره جمع کردن را ندارم. از قزوین که بیرون آمدیم، سه شب بود که چادر خوابی کرده بودیم. گفتم خانهای باشد. اگر نیست اتاقی باشد و ایوانی. که بشود در آن نشست. از بس کوهها و دامنهها قشنگ بودند. گفت چند شب میخواهی؟ گفتم یکی دو شب. گفت یه جایی شاید پیدا شود. از میدانگاهی پا به کوچه گذاشتم. سمت چپ همان وردی، حمام کوچک مخروبهای را دیدم شبیه حمام پیچهبن . هم شکلِ هم، از هر دو، دو سقف نیمخرابه مدور مانده. با این تفاوت، که این یکی خرابهتر شده و روی تابلو زنگ زده کنارش، مصرعی از شعر خیام است: عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد.
یکی دو خانه که رو به دشت و کوه روبهرو بود را نشان دادم که گفت؛ صاحبانش توی آنها مینشینند. همراه آن جوان از کوچه پس کوچهها پایین رفتیم. گفت: خانهی خودم را بهتان میدهم.
از همهی خانهها رد شدیم و رسیدیم به پایینترین خانه. رو به کوه و دشت و دره. خیره کننده بود. خدا خدا کردم که بشود بمانیم. بیرون ماندیم تا با همسرش صحبت کرد و گفت یک شب اشکال ندارد و میتوانید بمانید. گفتم نمیخواهیم مزاحم شویم. گفت نه اشکال ندارد. ماندیم در خانهاشان. لطف فراوان کردند. با فرغون وسیلههامان را آوردیم. کوله پشتی و ظروف و لوازم خوابمان را. گفتیم به چیزی دست نزنیم. عطی پلو دمی گذاشت که خستهی خواب بودیم. نان و پنیر خوردیم. با چای و عسلی که خریده بودیم، خوردیم. نتبوک و باطری دوربین را به شارژ گذاشتم. از خستگی به خواب رفتیم.
باغ بهشت است این خانهی کوچک، روی شیب دامنه. با باغچهای و پرچینهای چوبی. برای نخستینبار دلم خواست که میشد در آنجا ماند. به هفتهای و از این خانه نوشت. از خانه و آبادی و مردم و چشماندازش. همهی دامنه پیداست که شیب میخورد و تا کفی دره میرود و رودخانهای کوچک که کوههای اینجا سرچشمههایش هستند، در آن جاری است و بعد دشت و دامنههای روبهرو که مردان آبادی را روی آن میبینی که چندچند، مشغول درو کردن علوفه هستند، برای زمستان گاوهاشان. با داس و از دورها میشود صدای حرکت موتور دستگاه علفچینی دستی را هم شنید و دید که چگونه تنداتند علفها و سبزهها را کوتاه میکند. پسِ دو ساعتی، کم و بیش از خواب برخاستیم. از پلو دمی که دم کشیده بود خوردیم و گفتیم تا نور هست برویم دوری بزنیم.
از در و دیوار و کوچه عکسی گرفتم. دختربچهای بود که در قاب چادر رنگی رنگ و رفتهاش، با طرههای ریخته، دل آدم را میبرد. هفت هشت ساله مینمود. عکسی گرفتم و بعدتر چند بچه دیگر تا به مادرهاشان رسیدیم. سلام و علیک و به تقریب همه فهمیده بودند که ما همان مهمانهای آبادی هستیم و در خانهی چه کسی اقامت داریم. زنی پا به سن گذاشته حال و احوال کرد و تنها دبستان روستا را نشانمان داد. گفت تنها یک دانشآموز دارد. دبستان یک دانشآموزه. دبستان، خانهای بود. دری گشوده به یک راهرو باریک که در طرف راستش، به یک اتاق سه در چهار میرسید و در انتهای راه رو هم یک اتاق دیگر داشت که درش قفل بود و به نظر یک انباری میرسید. اتاق و راهرو، فرش و موکت شده بود و دیوارها را یک متری با نایلون پوشانده بودند و سقف را هم. با چراغی آویز از وسط و در کناری هم جای لوله بخاری. با پنچرهی نسبتن بزرگی که نور را به اتاق برساند. بیشتر به خانهای شبیه بود.
خانههای سلجانبار، بیشتر کوچک و نقلیاند. دیوارهاشان با سنگ چین و ملات ساخته شدهاند. پوستهای از کاهگل یا گچ و خاکی که به زردی میزند،، روی بعضیشان کشیده شده. سقفها هم از چوب، گرم و دوستداشتنی به نظر میرسند. بعضیشان هم در کنار، آغل و طویلهای بزرگ و کوچک برای گاوهاشان دارند. دامداری به نوعی شغل اصلیشان به شمار میآید.
کوچه را به سمت ورودی آبادی ادامه دادیم که برویم سری به زیارتشان بزنیم. بچهها عقبمان هوار میکشیدند که از محمدعلی عکس گرفتن. از ما عکس گرفتن. از گاوها عکس گرفتن .. مثل بلندگویی بلند و تکرار کننده میدویدند و گزارش میدادند که از چه عکس گرفتیم.
دمی به غروب مانده، گلهی گاوهای به چرا رونده، سنگین و با ابهت از گردنه و جاده به زیر آمده، با فاصلهای از ما رد میشدند. بعضیشان ایستاده به ما مینگریستند. نمیدانم چرا میگویند مثل گاو، مثلِ الاغ، من هزار و یک بار فهم عمیق این حیوانات را به تجربه دریافتهام. بیگانهگی ما را میفهمیدند. از رهگذارشان به کنار رفتیم. با ابهت و عمیق بود سکوتشان، نگاهشان و یکی دوتاشان گارد محکمی داشتند. به سامان گفتم: ببین لباس قرمز پوشیدی، داره بدجور نگاهت میکنه.
دامنه پر بود از نوعی گیاه ساقه بلند و محکم که در بالا خوشهای از گلهای زرد داشت. دلفریب و سحرانگیز. پرسیدم از یکی که نامش چیست و برای چه نگهه داشتهاند. نامش را گفت که یادم رفته اما گفت که برای زنبورها مفید است. لابد گاو و گوسفند به خوردنش علاقهای ندارند که زیر دست و پای آنها سالم مانده است.
چسبیده به آبادی، جادهی خاکی دیگری میپیچد بالا دست و سپس هموار و صاف در خط افق، میرود تا قبرستان. نور کم میشد و تنها توانستم از یکی از سنگ قبرهای قدیمی عکسی بگیرم. وفات مرحومه خاور بنت مرحوم آقاجان ... مورخه 7/1332 به گمانم.
زیارت سید زکریا در سلجانبار، عجیبترین و سادهترین شکل هندسیای دارد که تا به حال دیدهام. بالا دست قبرستان با دیوارهای سنگچین دورش. یک اتاق به قاعده مستطیل کوچک و اتاقی دیگر که مخروطی با ملاتی سفید شده، بر سر آن، کج و کول میرود چند متری به سمت آسمان. عینهو خانههایی که بچهها با برف میسازند. یا شبیه خانههایی که توی کارتون آدم کوچولوها میبینیم. این کجی و مژی و پیرایش ساده و بیآلایشاش، به نوعی جذاب و دوستداشتنیاش کرده است. برای منِ زیارت گریز و حرم گریز، حرمِ امن و ساکتی بود که دعوت کنندهات میشد تا بروی سویش.
خورشید رفته بود و به سرعت هوا به تاریکی میرفت. از قاب چوبی دروازهی سنگی پا به حیاط کوچکاش گذاشتیم که همه از همان خاک و سبزهی کوه بود. از در بنا سرخمیده واردِ زیارت شدیم. دیوارها سفیدی ناهموار با پستی و بلندی که با پارچههای سبز و تمثال امامان و ادعیه تزئین شده بود. در چپگاه درون کنار در، تختگاه کوچکی است، پیرنشین و با الباقی کف که سی سانتی پایین است، همه مفروش شده با قالیچههای کوچک.
سر و تن تقریبن تا کمر خم شده از درگاه چوبی و آستانه آن اتاق کوچک، پا به زیر مخروط میگذاری. ضریح چوبی مستطیل شکل کوتاهی که با پارچهی سبز تزئین شده و در هر چهارگوشهاش، روی گردی چوب برآمده، چهار کلاه سبز دست بافت گذاشته شده است. روی مقبره، تابلو کوچکی قرار گرفته که با خطی خوش نوشته شده روی آینهاش: سحرخیز مدینه کی میآیی. چند تسبیح و جانماز. همین.
اینجا، بیش از آنکه سطوت و جلووت امام و امامزادهای داشته باشد، خلوت عارفانهای دارد. شاید از اینرو هرچه نگاه کردم ندانستم کیست. نشستم و سر به بالا به مخروط کله قندی مجوف بالاسرم نگاه کردم.
اینجا، جان میدهد برای مراقبه و صد البته برای آنان که جویای خلوتاند نه برای چون منی، سر به وادی بیرون گذاشته که با بادهای لبریز میشوم. یاد فخرالدین عراقی به خیر باد: که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی. سر به بیرون گذاشتم. شب از راه رسیده بود وقتی در جادهی خاکی به ده سلجآنبار میرفتیم. ایزوی دروبین را بردم تا هزار و از شبِ زیارت و خلوتش عکس گرفتم. زیارت در آبی تیرهِ شب، زیر نور لرزانِ زرد فام، شط شناوری از رازناکی و رمزوارگیاش، جاری بود.
در تاریک روشن شب با هِدلایت و چراغهای آبادی برگشتیم. گله گوسفندها هم برگشته بودند و توی آغل روباز ورودی آبادی لمیده بودند. سگ گله بیرون حصار، کنارشان بود و ترجیح دادیم با حفظ فاصله از کنار جوی باریک بالادست، پا به آبادی بگذاریم. از تنها فروشگاه سلجانبار، که اندک مایحتاج ضروری را برطرف میکند، خرید کردیم. هشت تا تخم مرغ، چندتا بومی که داشت و الباقی ماشینی و پنیر و شیر هم خواستیم که گفت گاودارها دارند. از جوانی که روبهروی مغازه، در فضای باز آغل گاوهایش بود، پرسیدیم که گفت برایتان میآورم دم خانه. دو کیلو شیر خواستم و یک کیلو پنیر گاوی و گفتم چند میشود. گفت بیست و پنج هزار تومان و دادمش و سر به خانه گذاشتیم. تا بیاییم خانه و در بیرونی آستانهی در بنشینم به نشستن و نوشتن، لطف کرده، شیر و پنیر آورد.
کلمن آب را در این سفر کشف کردم که علاوه بر کارکردِ ضروری و بایستهاش، نقش میز را هم میپذیرد که میشود روی آن، نتبوک گذاشت و نوشت. عطی شیر را جوشاند. شام را نان و پنیر و شیر و عسل خوردیم. بیاغراق سالها بود که از این دست، طعمِ شیر گاو را از یاد برده و نچشیده بودم. بیداد بود از خوش مزگی. لذت واقعی یک خوراک طبیعی و سالم. شبِ سلجانبار، به نیمه رسیده و ماه از کرانهی کوهایش بالا میزند و خنکایش عجین شده با تن و روان. خواب راهزن میشود و دمی گذشته از دو و نیم بامداد به درون اتاق میروم. شب در سلجانبار شکوهی دارد به بیداری بامداد نیشابور.
سلجانبار / شنبه بیست و نهم تیرماه نود و هشت
صبح که برخاستم و بیرون آمدم، از پایین دست ارتفاعات، مه خودش را بالا میکشید و پیش میآمد. دست و روی شسته، چایی گذاشتم و نشستم به نوشتن. مردها یک به دو و چند با هم، از راه باریکهی کنار خانه و پرچین میگذشتند تا به دامنههای روبهرو بروند برای علفچینی. سلام و علیکی و بعد عطی و سامان هم بلند شدند. صبحانهای خوردیم و قرارمان بود تا سه و چهار عصر بمانیم.
سامان میخواست به تماشای برفهای درهی بالادست برود. یک دنده و پشت سرهم میگفت برویم ایگلو بسازیم. گفتم نمیشود. باید از دره پایین برویم و دوباره برویم بالای آن دامنهها.
راه افتادیم سمت دره پایین دست و از دامنههای شیبدار آن سویی بالا رفتیم. توی راه با مردی میانه سن بالا، حال و احوال کردم. با خانمش که از عقب میآمد هم حال و احوال کردم. ازشان پرسیدم سلجانبار از کی نامش سلجانبار بوده که گفت از قدیمها و اینکه به معنای چیست؟ که پاسخ نهاییشان این بود که یعنی انبار برف. جایی که برف خیلی میآمده و جمع میشده است. و اینکه به تقریب پنج شش خانواری زمستانها میمانند و بقیه میروند تنکابن و بیشتری هم گویا خرمآبادِ تنکابن.
علفچینها، دستههای علوفه را جابهجا روی دامنهها انباشت کرده بودند و اتگار به ریسمان کشیده. هر دسته به اندازهی باری که به یک سوی حیوان گذارند. مه که صبح بالا میآمد، خیز خیز عقب نشست و محو شد. پرسیدم از بارندگی که خوب است که روشن بود که برای سبزی مراتعشان خوب است و اینکه نمیدانستم برای حملِ علوفه هم خوب است. باران که بزند، علوفه نم میکشد و جابهجاییاش به واسطهی انعطاف ساقهها آسان میشود. لابد خرده خرده هم نمیشود.
دو ساعتی تابیدیم. از سامان اصرار که برویم تا برفها و مثل اسکیموها، ایگلو بسازیم و از من انکار که ما نمیتوانیم خانهی برفی بسازیم. اولا که دور است و حداقل چندساعت طول میکشد و باید دمای هوا خیلی کم باشد و هوا آفتابی است و باید برویم و جان ندارم راه بروم و چندان دلیل دیگر که نیمه راه برگشتیم. مهمتریناش که باید ساعت سه و چهار بار سفر میبستیم. حکایت آن داستان که فرمانده از سربازانش پرسید که چرا شکست خوردید. گفت به هزار و یک دلیل. اولیاش اینکه باروت نداشتیم. گفت بس است، آن هزارتایش بماند. به قول عمران صلاحی عزیز: حالا حکایت ماست. شکست خورده، ایگلو نساخته از دامنه پایین آمدیم و از کفی درهی آرام گذشتیم و برفها را که آب میشدند و سرچشمههای رود را میساختند و انبوهی از گُلها و سبزهها را تماشا کردیم و از شیب آبادی بالا آمدیم. ساعت حوالی یک و نیم بود. و آن مردها هم از علوفهچینی بر میگشتند. بیشترشان میانسال و جوان بودند. کم دیده بودم جایی جوانها تن به کار دهند ولی اینجا در سلجانبار، جوانها همه به کار بودند. بعضیشان به رعنایی. به عطی گفتم میان این همه مرتع و علوفه، با کلاهایی که به سر دارند، آدم یاد فیلمهای ایتالیایی میافتد. یک تِم عاشقانه هم کنارش بگذاری، ملودرامی میشود. چمنزار و دامنه و گُل و گاو و لابد پای یک خانم هم به وسط بیاید، تمام است. سلجنباریها، چهرههای سفیدی و گلبهی دارند و گِِلنمک هم که دارند، تماشایشان هم شیرین خواهد بود.
نیم چرتی زدیم پسِ ناهار . با صاحبخانهامان آقای مهدی کیایی خداحافظی کردیم و راه افتادیم. موقع آمدن گفتم چند خدمتتان بدهیم. گفت هیچی. مهمان ما باشید. از ما اصرار و از او انکار که هر چه میخواهید. چون حمام و آبِ گرم نداشت و از لوازم خودمان استفاده میکردیم گفتم پنجاه هزار تومان خوب است؟ گفت قابل شما را ندارد و خودمان به خودمان حساب کردیم که بنده خدا، خانهی خودش را به ما داده و خودشان رفتهاند خانهی خواهر یا مادرشان که رسیدیم به هفتاد هزار تومان. البته گفتِ مادرشان هم بیتاثیر نبود که گفت پنجاه تومن پولی نیست در این دوره و زمانه. که راست میگفت ولی اینکه مادرش فکر میکرد دویست هزار تومان رقم خوبی برای پرداخت است هم اشتباه میکرد. پول دادن و پول گرفتن واقعن تابعی است از خیلی پدیدهها. کم دادن همان اندازه غیرانسانی است که پرداخت زیاد. درست است آن خانه، باغ بهشت بود برای مای در راه مانده، ولی پرداخت مبلغ اضافی، راه را بر دیگر راهماندگان میبندد. انتظارات را نابهجا تغییر میدهد. هفتاد تومان توافق شده را با رضایت به صدهزار تومان دادیم. قدردان اویم. روز قبل از خستگی و بیجایی رهاندمان. به خانمانش راهمان داد. چراغش پر فروغ باشد و دلش به شادی.
با اهالی و یچههایی که دیده بودیم، خداحافظی کردیم. در برگشت تا جاده اصلی، دوباره بوتههای بانونه دل از عطی میبرد. یکی دوجا ایستادیم و بابونه چیدیم. در ساعت چهار عصر از سلجانبار یا سلنبار، این آخرین روستای تنکابن بر پرتگاهی بلندترین دامنهی کوههایش، خداحافظی کردیم. روزگارش به سبزی و پاکی و پاکیزگی بماند. در ساعت چهار عصر به یاد یاد لورکا میافتم. در شعر درخشانش: در ساعت پنج عصر.
بوم و بر...برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 168