|
بخش هشتم: سلج انبار به تنکابن و رامسر / شنبه بیست و نهم تیرماه نود و هشت
از سلجانبار یا سلنبار سرازیر شدیم به سمت تنکابن. پرسیده بودم و میدانستم که به ارتفاعات سه هزار رسیده و خواهیم رسید به نوار ساحلی. دو سه روز بود که خط نداشتیم و از حال و روز دیگران بیخبر بودم. در سلجانبار گوشیام را روی چراغ گاز کوهنوردی کمی تاباندم که افاقه کرد. کلیدهایش به کار افتاد اما خط راه نمیداد.
نرم نرمک، مرتع آمیخته میشود با دار و درخت که نه، درختچههایی اندک. و جاده هیجانی دارد تماشایش. تا هشت ده کیلومتری اوضاع خوب است. رفته رفته جاده از همواری به ناهمواری میرود. ناهمواری هم، ناهموارتر میشود. دنده یک، راه را رفته رفته پایین میآییم. درختچهها، به درختانی تبدیل میشوند تنک و بعد نرم نرم فراوانی مییابند. در پیچ و تاب جاده، یکی دو جای دیگر ایستادم و عطی رفت به چیدن بابونه. وقتی آمد گفت سوغات سفرِ در و دشت، بابونه ببریم!
جنگلهای سه هزار مرا یاد سالهای دانشجوییام میاندازد در رامسر. دانشجوی اخراجی از اعتصاب تربیت معلم نجفآباد بودم در 69 - 70 و تابستان آن سال، در مسابقات دانشجویی دانشجویان در حوزهی شعر و داستان، رتبه دوم و سوم کشوری را برده بودم. عدم حضور و رتبه آوردنم سبب شد اخراجیام مبدل شود به انتقالی. مثلن تبعید شدم به الیگودرز و عجیب آنکه، آنجا هم راهم ندادند. رئیس یک آقای آخوندی بود که هی رفت سر قفسهی کتابخانه و آخرسر گفت سه بار به قرآن استخاره کردم و بد آمد. نمیتوانی اینجا بمانی. برگشتم به کاشان و پناه بردم به دختر رز. ترمی دیگر بلاتکلیف بودم و سرانجام به پایمردی استادان و پارهای مدیرانم چون آقایان معین و فاضل و رستمانه و دیگران به سالی بعد تبعید شدم به مازندران. توصیههای آقای معین سبب شد آقای کشاورز نامِ عزیزی، در اداره کل استان مازندران مرا تبعید کند به بهشتِ ایران، رامسر! و آنجا آشنا شدم با آقای دکتر حبیبالله مشایخی استاد نازنین جغرافیامان، رادمردی به تمام معنا، مرا و ما را پشتیبان بود. به یاد دارم باری به در خوابگاهم آمد تا با دانشجویان سال بالاییاش مرا هم به بازدید از چوکا ببرد. وقتی هم ما را به ارتفاعات دو هزار برد. و من آنجا بود که با دو هزار و سه هزار آشنا شدم. رفتیم تا بالاترین روستاهای دو هزار. بَرِسه را به یاد دارم. از بچهها خواست که نقشه تهیه کنند. من آن سالها علاقهی شدیدی به عکاسی با فیلم اسلاید داشتم. دهها عکس و اسلاید دارم و حالا تمام این راه از قبلتر از پیچهبن تا هرجای دیگر، از دکتر حبیبالله مشایخی گفتم. پارهای او را میشناختند و بعضی هم نه. شنیدم که حال و روزش خوب است. هی یادش با من و در من بود و است. وامدار بسیارانی چون اویم. دو هزار و سه هزار و ارتفاعات این نواحی و کوه سیالان و جواهرده را با او شناختم. روز و روزگارش به سلامتی و شادی باشد.
به تقریب ده کیلومتری پایین آمدیم بی آنکه آبادی به چشم آید. دوباره ایستادیم به چیدن گلهای بابونه. جاده به کل خراب و داغان است و هی مدام باید مراقب بود زیر ماشین گیر نکند؛که به خیر گذشت.
غیر از سلجنبار یا سلنبار در آن بالا بالاها، آبادی دیگری به چشم نمیآید تا جاده دو راهی میشود. ایستادم و برگشتم ببینم روی تابلوها چه نوشته است. تابلویی بود که نشان میداد راهی را که از آن آمدهایم به الموت و مران میرود. مران را نمیدانم و نشنیدم. ـ بعدتر دانستم که از روستاهای هدف گردشگری است و حمامی از دوره قاجار دارد که سالم است و اهالی از آن استفاده می کنند. نیز قبوری دارد از هزار و پانصد سال پیش. همچنین به واسطه بافت تاریخی و تخت بودن سقف بامهایش شهرت دارد. ـ و راهی دیگر در موازات رودی که جاری بود و گویا رودخانه سههزار بایست باشد، نام آبگرم درجان را بر خود داشت. و تابلو سبزدیگری که نوشته بود : توجه، توجه / عبور مسیر موقت/ و پایینش:
- عبور وسایل نقلیه ستگین ممنوع / جاده باریک و دارای پیچهای خطرناک میباشد. / با دنده سنگین و با احتیاط تردد کنید. / و پایینتر نام اداره راه و ترابری تنکابن.
با پذیرفت اینکه دوباره خواهم آمد و مران را و آبگرم درجان را خواهم دید و ده درجان را، همراه حرکت رودخانه سرازیر شدیم به منطقه سه هزار. در سه هزار مرتع و جنگل و کوه و رود به هم آمیخته میشود و همه با هم آن را میسازد. کمی پایینتر سمت چپ سربالایی تندی است که به روستایی میرفت. از یکی پرسیدم گفت روستای یوج است. گفتم تابلوش کجاست؟ گفت کنده شده و بردهاند پایینتر نصب کردهاند. ارتفاعات قزوین ازین بابت بسیار خوب بود. بر تابلوها، نام روستا، فاصله جاده فرعی تا روستا و میزان جمعیت هر آبادی حک شده بود. دانستن این حداقلها بسیار درست و منطقی است. اما اینجا حداقل در محور سه هزار ،جاده فرعیهایی چند را میبینم بی آنکه بدانم به کجا میرسد.
پایینتر، سمت چپ در فاصلهی درهای، اصل و اساس آبادی را دیدم. یوج مرکز دهستان سه هزار است گویا. آبشاری کنارش از دره پایین و فرو میریزد و بر سر بلندای انگار، مرکزی رفاهی تفریحی است.
پایینتر رسیدیم به روستای دیگری. چند مرد با اسب و قاطر میخواستند بارهاشان را جابهجا کنند. حال و احوالی و پرسشی از بقیه راه و دوباره سرازیر شدیم.
کیلومتری پایینتر، حاشیه جاده چند خانهی بزرگ و عمدتن ساخته شده از مصالح چوب خودنمایی میکرد. بزرگی یکیشان در نوع خود کمنظیر بود. میشد دانست که خانه نبوده است و از آقایی که در خانهی کناری بود پرسیدم: گفت که قهوهخانهاش بوده است و بچهها نیامدهاند به دنبال کردن کار و او مجبور شده است سر پیری آنجا را تعطیل کند. بنا، حس و حال خوبی داشته و هنوز هم دارد. امید دوباره چراغش روشن شواد.
از این حوالی به بعد جاده تیغ خورده، پهن شده و انگار بخواهد بزرگراهی شود. در پرس و جو دانستم که قرارگاه خاتمالانبیا از سپاه، قرار است اینجا را بسازند.
دو سه فقره تونل کنده شده و جاده در پارهای جاها، دیوارهسازی شده است.
اینجا یعنی محور تنکابن ـ الموت ـ قزوین از یک بابت خوب است که جادهای میشود و راهی دیگر گشوده میشود که به مدد جاده چالوس میرسد. اما از هزار و یک بابت فاجعه است برای محیط زیست. بیشک، از میان رفتن جنگل و دامنه و مرتع و زیست بوم و ویلاسازی، سر به فلک خواهد گذاشت.
به عطی گفتم خوب است این همه وزارت خانهی عریض و طویل را جمع کنند و همهی کارها را بدهند به سپاهیان، مملکت زودتر سر و راست میشود. وزارت راه، وزارت مسکن و شهرسازی، وزارت نیرو، وزارت ارتباطات و سازمان بنادر و کشتیرانی و چندتایی دیگر را که با ساخت و ساز و ایجادِ زیرساخت همراهند، همه را در قرارگاه خاتمالانبیاء متمرکز کنند. وزارت آموزش و پرورش و وزارت آموزش عالی و تک و توک دیگر را هم ضمیمهی بسیج کنند. الباقی را هم درون سپاه. همه نیز زیرِ نهاد عظما. آخر این مملکتِ ملوک الطوایفی شده، دولت و این همه وزارتخانه میخواهد چکار؟
جاده از خاکی به آسفالت رسیده و با شیب ملایمی همچنان به همراه رودخانه پایین میلغزد. جنگلهای سههزار سر به آسمان میسایند و در اطراف جاده و رودخانه، مجتمعهای ویلایی، قارچوار سر از خاک در آوردهاند. جایی ایستادیم و نفسی تازه کردیم. چای و کیک و آبمیوهای. تلفن راه میداد و با خانه احسان و خانه کاج تماس گرفتم. اوضاع خوب بود. در خانه هم، پدر حال و روزش بد نبود و داداش برده بودش دکتر و قرصهایش را تغییر داده بودند. مانده بودیم از اینجا کدام سمت برویم. مادر خانم عزیز و داییهای عطی، چندروزی میشد که رفته بودند سنگچال، ده بسیار زیبایی در جاده هراز. دوستِ شاعر، نویسنده و پژوهشگرمان که شوهر خالهی عطی هم میشود، محسن طاهری عزیز، آنجا بنایی سرپا کرده و فامیل سالی دو سه باری کم و بیش، جمع میشوند. تا دوشنبه بیشتر نمیماندند و خود عمو محسن هم که نبود و نمیآمد، رفتنمان به آن سو لطفی نداشت. مردد بودیم که چه بایستمان کرد. من همچنان تشنهی تماشای راه بودم اما عطی دمی به خستگی میزد. سرازیر شدیم به سمت تنکابن و حوالی نه شب آنجا بودیم.
کنار خیابانی ایستادم که نشانی بپرسم و پا بر گاز گذاشتم برای حرکت، که از کلاج صدایی آمد و ماشین دنده گذاشته جلو پرید و خاموش شد. چه شده چه نشده معلومم بود که کلاج زیر پایم خالی است. یکی دو نفری از صاحب مغازهها جمع شدند به کمک. آژانسی آنجا بود که رفتیم سیم کلاج خریدیم و عزیز تعمیرکاری آمد و تا سیم کلاج را عوض کند، شد دهِ شب. خستگی سراغمان آمده بود. ماندیم که تنکابن بمانیم یا نه، که راه افتادیم سمت رامسر. رفتیم بلوار کازینو، یکی دوجا را دیدیم و خانهی دوخوابهی گرفتیم. دوش آب گرمی و شامکی و چرخی در هوای نیمه شب رامسر. نشد که چرخ بزنیم. نان و ماستی خوردیم و به خواب رفتیم.
یکشنبه سیام تیرماه / خوشامیان
صبح تا صبحانه را بخوریم و چرخی دور خودمان بزنیم، شد ساعت یازده. سوار شدیم گشتی توی رامسر زدیم. عمه خانم و شوهرعمهجان، در خانه باغ شمالشان بودند. میان تنکابن و چالوس، کلارآباد، محلهی خوشامیان. از شب قبل خبر دادیم که آن حوالی هستیم و فردا میآییم پیششان. زن داداش که دختر عمهی عزیز هم هست، تماس گرفت که مامان و بابا منتظرند، حتمن بروید.
رفتیم تا کلارآباد و خوشامیان. در این چند ساله، همه چیز در این مناطق سر به فلک گذاشته است. چقدر ساخت و ساز شده . چقدر ویلا و آپارتمان و شهرک سازی که بوده، حالا جای خودش را به برج سازی داده. مجموعههای گوناگون تجاری و برج پسِ برج. بیش از ده سالی بود که حوالی رامسر نیامده بودم. سال قبل که آمدیم، از آقایی پرسیدم ساعت چند است؟ که گفت لاادری. جوانی عرب بود. کوچه و خیابان و مغازهها همه عبارات عربی به چشم میخورد. توی دکاني میوهفروشی، از ده نفر، چهار نفر بیاغراق عرب بودند. از عراق بسیار میآیند شمال ایران، در این خطهی مرکزی شمال، جای بسبار خوشی است برایشان. هتل و متل و رستوران و امکانات رفاهی و تفریحی و تلکابین و دریا و الخ. امسال هم توی جاده، تعدادی ماشین نمرهي بغداد دیدم.
ظهر شده، خانهی حاج اکبر مهندسپور بودیم. شوهر عمهی عزیز که از تجربههای زیستهی او بسیار آموختهام. از کارگری به معماری و کارفرمایی رسیده، البته با وجدان کاری. به یاد دارم در سالهای پایانی کودکی و به نوجوانی نرسیده، نه ده سالگی، سر یکی از ساختمانهایش بودم. من گاهی میرفتم به جابهجا کردن آجری. شوهر عمه جان از راه رسیده، نگاهی به پسرعمه کرد که داشت کاشیکاری سرویس بهداشتی را تمام میکرد؟ از پسرش پرسید که لولهی فاضلاب را چه گذاشته؟ گفت فلان شماره.. ناراحت شد و گفت بِکن، همه را عوض کن. و پسر عمه که کار کاشیکاریاش به انتها نزدیک بود، ناچار شد دوباره از نو شروع کند و لوله و زانویی مناسبتری بگذارد. شوهر عمه گفت نمیخواهم فرداها پشتِ سر خودم و پدرو مادرم فحشِ مردم باشد. شوهر عمه آن خانه را تمام شده تحویل داد و من هنوز به یاد دارم که صاحب آن خانه تا سالها و چه بسا امروز، پول او را پرداخت نکرد به اضافهی خیلی از صاحبکارهای همشهریمان در کاشان و شوهر عمه به تهران رفت و رفت که رفت. که گشایش کار و زندگی خود و بچههایش شد. و من هنوز و همیشه در خاطرم است که درستکار در انجام وظایفم باشم، یکی از آموختههای کودکیام از او بود. و همین گونه دوست داشتن گل و بوته و سبزه را هم از او دارم. دوست داشتن گُل و گِل و خاک و سبزه هم یادم آورد که بوم و بر و خاک و آبِ سرزمینم را دوست بدارم. و مخفی نماند که شعرها و متنها و آدمهایی که خواندم، آموختگی و دوست داری وطنم را چند چندان کرد. همچون شعر دهخدای سترگ، که آن سالها آموختم.: «هنوزم ز خردی به خاطر در است / که در لانه ماکیان برده دست. / به منقارم آن سان به سختی گزید / که اشکم چو خون از رگ آن دم جهید. / پدر خنده بر گریهام زد که هان / وطنداری آموز از ماکیان. «
ناهار، عمه خانم خورشت سبزی گذاشته بود که مرا برد تا خانه و دیارم. ناهاری و خوابی و عصر با سامان رفتیم کلارآباد. قلاب ماهیگیریاش، گوریده و خراب شده بود. حالا بماند که کاشان را با ماهی چه نسبتی است؟ پرسان پرسان رفتیم تا بازارچه یا پاساژ دیلمی. روی شیشه نوشته بود: لوازم صیادی سمائی. مردی میان دکان و تورهای ماهیگیریِ جابهجا آویختهاش، ایستاد به تعمیر لنسر سامان. مدام به شوخی و طنز از سامان میگفت: چه کردهای آقا؟ چه کردهای آقا به این قلابت.
نیم ساعتی آنجا بودیم و گره از گره گشود و قلابهایش را که بزرگ و برای ماهی دریا بود، گشود و وزنهاش را جابهجا کرد و وقتی کارت را بهش دادم، گمان میبردم دست کم سی چهل هزارتومانی خواهد شد. آن عزیز ده هزارتومان بیشتر برنداشت. از من اصرار که آقا این همه وقت گذاشتهاید؟ قابلتان را ندارد. که گفت ملت خودش به خودش رحم نکند، که بکند؟ و من بارهای چندم بود در این سفر که از فحوای کلام مردمان سرزمینام، نوعی رویارویی و تقابل ملت را برابر دولت حس میکردم. برابر حاکمیتِ گرانی و فساد که بسیاری را به سختی و سختگیری بر همگنان گرایانده است. از او پرسیدم سامان کجا میتواند قلاب بیندازد. نشانی پلی را داد قبل از متل قو.
با سامان رفتیم زیر پلی که آبِ رود، آرام و تیره میلغزید سمت دریا. دریا پیدا بود و ما صد متری مصب رودخانه ایستادیم. توی بازارچه نان بربری داغی گرفتیم که تا برسیم بیشترش را خوردیم و کمی خمیرهایش را گذاشتیم برای قلاب. دو نفری قلاب انداخته بودند. سلام و علیکی و حال و احوالی و با فاصلهای پنج شش متری ایستادیم. یکیشان که نزدیک تر بود راهنمایی کرد و سامان قلابش را پراند. پرسیدم ماهی چه دارد؟ گفت بیشتر کپور و اردک ماهی و یکی دیگر که نامش را به یاد ندارم. ده دقیقهای ماندیم. هوا به تیرهگی میرفت و پشهها سرو کلهاشان پیدا شد. دم کردگی هوا و گرما و دیرگاه شدن، کلافه کننده بود. ماهیگیرها خداحافظی کردند. یکیشان که میخواست برود، جایش را به ما داد و گفت اینجا آب عمق و چرخش خوبی دارد و برای ماهیگیری خوب است. ندیدم که ماهی گرفته باشد و انگار دست خالی میرفت. گفتم ماهی کم شده. گفت که کم شده و گویا اضافه کرد که اینجا ها طعمه زیاد است و .. ده دقیقهای بعدتر ما هم فرار کردیم و البته که باید میرفتیم.
حوالی نه و نیم خانهی عمه خانم بودیم. شامی و گپ و گفتی دربارهی بستگان و یاد «جمیله مهندس پور» دختر عمهی عزیز که امسال چهارمین سالی است که از جهان رفته اما در دل همهی آنانی که میشناسندش، زنده است و گویی نیکویی و مهربانیهایش بخشی از هرکسی شده. جمیله به سرطان رفت در جوانیاش به سی و سه چهارسالگی. شب همهی لامپهای درون خانه خاموش شد غیر از لامپ کوچکی که بالای عکس اوست. چهره و یاد او، چراغِ شبِ ماست. روانش به شادی . خواب مرا میبرد با یادهای رفته و آمده و بوده و نبوده.
بوم و بر...
برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 179