|
بخش دهم: سینوا به کندلوس / سه شنبه یکم مرداد نود و هشت
صبح برخاستم. چایی و نانی مختصر و دمی از هشت گذشته، خط هشت بودم. پذیرش ماشین انجام شد و نشستم توی سالن خدمات و انتظار. نتبوکم را آوردم و دستی به سر و گوش یادداشتهایم کشیدم یا پارهای جاها را نوشتم و تکمیل کردم. دو ساعتی بیشتر، نزدیک ده و نیم بود که رفتم سری به ماشین بزنم برای برداشتن چیزی. ماشین هنوز در گوشهای بود و آن جنابان سرش نرفته بودند. عصبانی اما به آرامی گفتم : ساعت از ده و نیم گذشته، هنوز سراغ ماشین هم نرفتهان. لطفن ماشینم را تحویل دهید میخواهم ببرم. مسئول پذیرش، صدای مسئول سالن زد. بحثشان شد و توجیه مسئول سالن که نگفتین کارتان عجلهای است و مسافر است و یکی از مکانیکها نیامده و مسئول پذیرش هم میگفت که نه، به شما گفتم و الخ. هر دو جوان. ماشین را آوردند و دم رفتن، مدیرفنی و همان مسئول پذیرش آمدند که نمیخواهیم خاطرهای بد از اینجا داشته باشین، قول میدهیم ماشین را دوازده نشده تحویل دهیم. من که یادداشتهای بخش پیچهبن را تکمیل میکردم و هنوز وقت داشتم، رضایت دادم به ماندن. دوباره آمدم توی سالن انتظار. آب خوردن و قدمزدن و سیگاری؛ بعد دوباره نشستن و نوشتن. مسئول پذیرش، گمانم آقای رحمانی با پذیرفتنِ اشتباه، عذرخواهی و ادب و مشتری مداریاش، آرامم کرد. به علاوهی خط و خطوط چشم و طرح لبهایش که مرا یاد دوست عزیزم میانداخت. یاد فرید باقری در سالهای دهی هفتاد. با این تفاوت که او درونیتر بود با خودمداری بیشتر که برای من دوست، یار، همراه، منتقد و عزیز بوده و است. ظهر بود که خداحافظی کرده، بیرون آمدم.
در هر سفرمان، با سامان یک قراداد نانوشته اما پیموده داریم مبنی بر یک وعده خوردنِ پیتزا. به آخریهای سفر میرسیدیم و هنوز به قرارمان نرسیده بودیم. یکی دو پیتزایی رفتم که طبیعی بود در ظهرگاهِ دمکردهِ مردادماه، جایی باز نباشد که بشود به وعده وفا کرد. کالباسِ گوشت خریدم و نان باگت و خیارشور و نوشابه، به چیزی حدود هشتاد هزار تومان. ناهارِ ناسالمِ خوشمزهای خوردیم. از صاحبخانه تلفنی اجازه خواستم که تا سه و چهار بمانیم. که لطف کرد و اجازه داد. از مزایای خانه گرفتن نسبت به هتل، یکی همین است که اگر ضرورت داشت میتوانی ساعاتی بیشتر بمانی. که برای من ضروری بود و به خواب نیاز داشتم که خوابیدم. دو ساعتی و بعد چایی و قبراق راه افتادیم . به سینوا و فین و چالوس درودی فرستادیم و رفتیم سمت مرزن آباد.
از مرزن آباد که ده پانزده کیلومتر به سمت سیاه بیشه بگذریم، سمت راست جاده، تابلویی است که بالای آن نوشته کوهستان غرب. و پایین آن، نام هفت ده روستا. اگر تابستان به این نواحی آمدید، حتمن به تماشای کوهستان غرب بروید. اگر از سمت کرج و سیاه بیشه سرازیر میشوید، چپگاهِ جاده است. همان پانزده بیست کیلومتری مرزن آباد. نیز یادتان باشد جادههای فرعی، کم عرضاند و از خطر خالی نیستند. حتمن اگر بار نخست میروید به گاهِ روز بروید. زمانی که زمان داشته باشید برای تماشا و تغییر در برنامهریزی سفرتان. از دیدنیترین ییلاقات البرز، یکی همین کوهستان غرب است به اضافهی هزار جای دیگرش. سال گذشته رفتیم به تماشا و ماندن آن نواحی. سهچهار کیلومتری کمتر که وارد جادهی کوهستان غرب میشوید، به دو راهی میرسید که روی راستِ تابلو، نام چند آبادی آمده از جمله ایلیت و دلیر. و روی فلشِ سمت چپ نوشته انگوران.
از فرعی راست بروید به تماشای ایلیت و دلیر. بروید بالا و هرچه بالاتر، خنکا و دلپذیری هوا هم، بیش و بیشتر. از نواحی جنگلی و درختچههایش عبور کنید تا برسید به دلیر که آخرین آبادی آنجاست. روستایی سرزنده و همهی آنچه نیاز و ضروریتان باشد، یافت میشود. نانوایی، قصابی، فروشگاه محصولات غذایی و میوهفروشی. آنجا دو فامیل بزرگ زندگی میکنند. همه فامیلیشان یا «سامدلیری» است یا «کیا دلیری». نامی اسطورهای برآمده از عصرهای پیشنیان. به سرزندگی ماسوله نیست اما جذابیتهای بومآوردِ خودش را دارد. در یکی از دامنههای نزدیکش، از میان کوچه باغها و از خاکی جاده که عبور کنید، میتوانید به آبگرم دلیر بروید. آبگرمی روباز، که حوضچهای است به ابعاد تقریبی چهار در هفت متر. با عمقی یک تا یک و نیممتر. پارهای گوشه و کنارش سبزهای چند روئیده. از کف آن نرمانرم، آبِ گرم قل میزند و از بدنهی کوه مجاورش، باریکهای آب سرد که آب آن را نو به نو میکند. محیط و محاطش همه طبیعی و بکر است. به نوبت نیم ساعت، یک ساعت نشده، زنانه مردانه میشود. برای تنی به آب زدن. صدمتری پایینتر، کنار آبهای جاری مینشینید تا نوبت هم جنسان خودتان شود.
دلیر از جای جای کوه و دشت و دامنه و زمینش، چشمههای آب جاریست. همه به هم میپیوندند و در میانه، درهی کم عرض و کم عمقی میسازند که سراسر باغ و راغ است و سبزی. و خانههای نوساز و ویلایی، نه هنوز انبوه و آزاردهنده، جایجایشان آرام و قرار گرفته است. بافت روستایی دلیر، خوشبختانه در بخش مرکزیاش، آسیب چندانی ندیده است.. از خشت و سنگ، با سقفهای مسطح چوبی که امیدی به حفظ چندانشان نیست.
در دامنهی دیگری، ِپس از دیه و آبادی دلیر، به تماشای لَلِ پل بروید. جادهای یک دست، هموار و خاکی از کنار رودخانهی پر آب میگذرد. پلی روی آن است که این سوی و آن سوی رودخانه را به هم میپیوندد. شگفتانگیز و بکر و چشمنواز. تنها دو خانهای در گوشهای از درهی باز دیده میشود و یک قهوهخانهی محلی که توسط اعضای یک خانواده اداره میشود. غذاهای محلی دارند. گوشت و کباب و جوجهاشان را نچشیدیم. اما به قرینه میتوان دانست که همه تازه است. بلال و از این دست هم دارد. آش دوغاش از خوشمزهگی بیداد است و در آن خنکای هوا و اگر مه باشد،، سرمای هوایش، بسیار خواستنی است. کنار اینها طراحی چشمنوازی دارد. با میز و صندلیها و تختهای چوبی تراسی که چشم و دل به رودخانه و دامنهی کوه دارد، دل به سختی میتوان از آن برکشاند.
سال پیش، کنار رودخانهاش، دو شبی چادر زدیم و ماندیم. جادهی خاکیاش جان میدهد برای پیادهروی و از دامنههای کوههایش، گروههایی چند از کوهنوردان، صبح و عصر در آمد و شدند. َللِپل، قصهها میسازد در شما، در سادگی و سبکیاش شناور میشوید.
پارسال، پسینِ دو شب ماندن در ایلیت و دلیر، از مرد قهوهچی پرسیدم انگوران چگونه است؟ گقت از من میشنوی، نرو. مردمش مثل اینجا نیستند. با کسی باز نمیشوند. و من که هر تجربهای را خود خواستهام بیازمایم، رفتم. برگشتنا آمدیم پایین تا آن دو راهی و راندیم سمت انگوران. تا جایی که جاده آسفالت بود، آن پایینها بدک نبود. آبی و رودخانهای و خلوتی، اما هرچه پیشتر به سمت انگوران میروی، جاده خرابتر، باریکتر و سنگلاخیتر میشد. به انگوران که رسیدیم، مه و سرمای تابستانی، باران میشد. نرم اما سرد که مجال چادر زدن را از ما میگرفت. همان بود که آن مرد گفت. نیم ساعتی تابیده بودیم به امید یک فضای سرپوشیده که بتوانیم چادر بزنیم یا جایی اجاره کنیم. که هیچ کس راهمان نداد. گفتند ما اینجا، خانهی اجارهای نداریم. متفاوتاند با مردم ایلیت و دلیر. در این دو، عمومن مردم کشاورزند و باغدار. اما به نظر میرسید در ارتفاعات انگوران، دامداری و پرورش گاو، حرف بیشتری میزند. آن شب در گاهِ برگشت از انگوران، که جادهی باریک و لغزان و باران خوردهاش در درون میترساندم و ناچار بودم بیتوقفی از آن برگردم، مردی به بازنشستگی نشسته، به نام اصغری انگوران به دادمان رسید و خانمش شامی تدارک دید و شب با مهربانی، پتو و رختخوابشان را گشودند و تعریف ما را از انگورانیها به مرز روشنی رساندند. بی آنکه انگورانیها را مقصر بدانم، چه شاید حق داشته باشند در آن انزوا میان آن کوههای سرد و سختهی زمستان و بهار و پاییز، در خود و با خود باشند، گفتهی آن دوست را میپذیرم که برای فراغت به انگوران نروید؛ مگر پژوهشی، ساخت مستندی یا اتفاقی که برای حضورتان دلیلی مییابید که بسیار یافتنی نیز میتواند باشد. راستی اگر دمی به غروب به کوهستان غرب رسیدید یا خسته از چادر زنی و کمپ بودید، زیارتگاه ایلیت، از معدود جاهایی است که بیرونی خوبی دارد. فضای مسقف بازی دارد که فرش شده و به کفایت حتا لوازم خواب کنارش دارد. دشتِ باز روبهروی زیارت هم، برای رسیدن شبانه و شبمانی خوب است. ایلیت مردم مهماننوازی دارد که میتوانید کنارشان اتراق کنید. نیز معماری و بافت روستاییاش خاصه در گذشته، قابل تامل و احترام است.
از سال پیش، به این روز برگردم که حالا همین امروز، دوباره وسوسهی ایلیت و دلیر درونم میدود. به سختی از کنار تابلو کوهستان غرب عبور میکنم و از پیچاپیچ هزار چم بالا میرویم. جاده خوش است در نیم روز سهشنبه یکم مرداد نود و هشت.
ده کیلومتری به تقریب بالاتر به تابلو کندلوس رسیدیم، با نام کندِلوس از دوران دانشجوییام در رامسر و سر کلاسهای دکتر حبیبالله مشایخی آشنا شده بودم. یکی دوبار هم مزرعهی گیاهان دارویی آن را در راه چالوس به رامسر دیده بودم. اما خود روستای کندلوس را نه. به عطی گفتم برویم کندلوس؟ گفت برویم. سه راهی جاده اصلی توقف کردیم و از یک رانندهی تاکسی اوضاع و احوال آنجا را جویا شدیم. گفت کندلوس بهشت است. و ما هم هزار جهنمی، نمیشد که تا اینجا آمده باشیم و بهشت را نبینیم.
این بی مقصدی در سفر و در به در شدن در جاده و آبادی، چه عیشی دارد. نان و پنیر باشد و خنکای هوا و سبزی در و دشت، که این همه در کوهستانهای البرز کوه به فراوانی یافت میشود، آن وقت جایی برای برگشت به کاشان تفتیده از گرمای پنجاه درجه نمیگذارد.
تا کندلوس کمتر از ساعتی به تقریب باید رفت. جاده، اگرچه آسفالت است، اما پیچاپیچ است و ایستادن و تماشایش نگذاشت کمتر از دو ساعت برسیم.
میانهی راه، کنار جاده، بوتههای تمشک وحشی، بعضیشان رسیده بودند. ربع ساعتی ماندیم و تمشک چیدیم. یاد شنل قرمزی و خالقانش بخیر. خیلی وقتها، داستانهای بزرگ از نویسندگان بزرگشان، شناساتر میشوند. همه، کم و بیش پینوکیو را میشناسند اما کارلو کلودی ایتالیایی را نه. قصهها و ترانههای عامه، که جای خود دارند. راستی اتل متل توتوله از کیست. یا تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی.... خدای ما را نندازد.
میانهی راه ، بساط میوه فروشها پهن بود. عبور کردیم و رفتیم پیشتر. دشتهای باز و گستردهای پیش چشم میآید. جایی نوشته بود به روستای مدیترانهای حسن آباد خوش آمدید. بعدتر روستای کینس،
نیز پنجک رستاق که نامی خوش بود. دهستانی به هم پیوسته از آبادیها. نامی قدیمی و کهن مانده از نیاکان. در تاجیکستان هم پنجکت یا پنجکنت را داریم که گویا همان سغد باستان است و نیز پنج رود را و هم پنجاب را در پاکستان.
کندلوس و زانوس و تعدادی آبادی های دیگر در زاستگاه از جاده اصلی که به سمت پول، کجور و رویان می رود، جدا می شوند. نمی دانستم که از این جا به رویان راه دارد. باری شاید از این جا آمدیم.
نرسیده به کندِلوس، دو کیلومتری مانده، یک نانوایی بربری بود. پرسیدم نان داری؟ گفت بیست دقیقهای طول میکشد. گفتیم میمانیم. بعد پرسیدم قصابی این حوالی است؟ گفت پانصد متری بالاتر، یک قصابی است. گفتم کندلوس گوشت و نان پیدا میشود؟ گفت از اینجا ببری بهتر است، گوشتشان خوب است. سامان را گذاشتیم توی نانوایی و رفتیم بالاتر. همان چپِ جاده، نوشته قصابی زرین. سوپر مارکتی است با قصابی. پرسیدم جگر دارید؟ گفت جگر تمام شده. قلوه دارم. رفتیم پشت مغازهاش، در حیاط خانه، روی تراس، یخچال نسبتن بزرگی بود و گوسفندی که تازه پوست کنده شده بود. میانه مردی هم آمد که نمیفهمیدم چه نسبتی با فروشنده داشت. ولی آدم باطنداری بود.
دست کرد درون گوسفند و دو قلوه درآورد. پرسیدم کجای گوسفند برای برگ خوب میشود؟ گفت از پشت ستون فقراتش و یکی دو جای دیگر. بعد گفت گوشت خیلی تازه است و برای برگی کردن خوب نمیشود. مانده باشد، بهتر است. بار نخست بود که میشنیدم گوشتِ خیلی تازه، برای برگی خوب نیست. گوسفند بیچاره را دو تکه کردند و بُرش دادند که تقریبن پشیمان شدم. خیلی از گوشت خوردن لذت نمیبرم یا نمیخواهم ببرم. بعدتر آنکه وقت نداشتیم گوشت را آماده کنیم. گفتم چهکنیم؟ یکی دو برش کوچک گوشت داد و گفت بیا دنبلان بهت بدهم. روی آتش عالی میشود. از پوست جدا کرد و دو نیم کرد و جدا از گوشت و قلوه گذاشت. به خوبی میفهمید که کیام و چه نیاز دارم. من سالهای کودکیام دنبلان خورده بودم. یکی از پسرهای بستگان، شب ادراری داشت و گفته بودند که برایش خوب است. و من در آن هشت، نه سالگی خورده بودم باری. و باری دیگر با دوست عرقخوری که میگفت با عرق، عالی میشود. و حالا پسینِ این همه سال، لابد به کار میآمد. پرسیدم ماست داری؟ که ظرف بزرگ داشت و دوغ. کمی دوغ خریدیم و سامان را برداشتیم و روانهی کندلوس شدیم.
دو سه شبی بود که آتش روشن نکرده بودیم. به ویلا و خانه اجارهای گذرانده بودیم. هوای کندلوس، آتش میطلبد و دمی به روشنیزدن. و روشن کردن چراغِ شب. به قول زنده یاد م. امید در آن تک بیت درخشانش:
شبهای تیره به که چراغان به مِی کنی / اصراف نیست هرچه کنی خرج روشنی
بساط شبهای تیره جور شد که به دروازهی کندلوس رسیدیم.
بوم و بر...
برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 167