شهروند ـ دوچرخه‌سوار

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

     

    من و دوچرخه‌ام، دیروز پخش شدیم میان خیابان. من می‌شد که امروز نباشم و احتمالن فردا عکسی باشم بر حجله‌ای. در و دیواری تا عابرانی که عبور می‌کنند، نگاهی بیندازند. بگویند یا نگویند خدایش بیامرزاد. احتمالن آشناها چند نچ نچی هم بکنند. یا بگویند. اِ اِ . چند صوت از اصوات ناگهانی!

    مدتی پیش، پیرمردی دوچرخه‌سوار در خیابان راه‌آهن، یا امام یا حوالی خیابان نطنز، با دوچرخه‌اش پخش خیابان شد و دیگر نبود تمام این سال و سال‌های بعد، تا دوباره بتواند سوار بر دوچرخه به خرید روزانه‌‌اش برود و نانی و آبی میان سفره‌اش بگذارد و روزگار را بگذراند آن‌گونه که بخواهد یا بتواند. ماشینی زیرش گرفت. پیرمرد تصادف کرد و دیگر نیست.

    من اما دیروز تصادف نکردم. از خیابان امیرکبیر پایین می‌آمدم. پیکان‌‌باری کنار خیابان پارک کرده بود. درست و قانونی،‌ در کنار خیابان. و من درست و قانونی از کنار خیابان با دوچرخه‌ام رکاب می‌زدم. پیکان‌بار را دیدم و طبیعی بود که باید متمایل به وسط می‌شدم تا از کنارش بگذرم. در امتداد بسیاری از خیابان ما، جای حفاری‌‌های لوله آب، فاضلاب، گاز یا هر چیز دیگری با آسفالت پر شده است. اما بعضی جاها، به واسطه‌ی فقدان زیرسازی یا دقت لازم،‌ سطح آسفالت پایین رفته و شیاری ساخته. من درست جایی که خط آسفالت پایین رفته بود، با دوچرخه‌ام واژگون شدم. چرخ جلو نتوانست، فرمان نتوانست. من هم نتوانستم. از روی دوچرخه بلند شدم و پخش شدم جایی میان پیکان‌بار و خط سفید وسط خیابان. همه‌ی هوشیاری‌ام در آن لحظات آن بود که با سرم به آسفالت نخورم، با کتف چپم کوبیده شدم به خیابان. با  جراحتی در دست و پا. نیم خیز شدم و لابد خداوندگار خدا، رحم کرد که ماشینی در آن لحظات پشت سرم نبود تا چرخ جلوش نتواند، فرمانش نتواند و خودش هم نتواند و و لابد دیگر هیچ.

    دقایقی ماندم. نیم‌خیز و افتاده ماندم. ماشین‌هایی لطف کردند آرام از کنارم گدشتند. زمانی بعدتر صاحب پیکان‌بار آمد. گفت دستت را بگیرم و دستم را گرفت و برکشیدم. لنگان و سرگیجان به سایبان دکانی پناه بردم که آن سوی خیابان بود. آب معدنی خریدم. نشستم و خوردم. یاد فیلم شب‌های زاینده‌رود از محسن مخملباف افتادم که دهه‌های پیش ساخته بود و هیچ‌گاه اجازه‌ی اکران در سینماهای این سرزمین نیافت. از مصائب سرزمین مادری، جایی که آغاز و انجام فیلم،‌ تصادفی می‌شود و کسی را با کسی کاری نیست.  به خود یاد آوردم که یادم باشد که گاه آدم چقدر محتاج دستی می‌شود که دستگیری‌اش کند. جامی آب و گلاب. نباتی یا شکری. و اگر نباشد خوب است که دکانی باشد و آبی بتوانی بخری و بیاندیشی به خیابان و شهر. به جاده‌ها و خیابان‌هایی که خطی برای دوچرخه ندارند. دوچرخه‌ام آن سوی خیابان مانده بود. مانده بود بی‌سوار. با اندکی کجی و کوجی. سمتش رفتم. نفس می‌کشید. دستی به سر و روی هم کشیدیم. رساندمش دوچرخه‌سازی و خودم را اورژانس نقوی.

    این‌ها را که می‌نویسم، نه از آن رو می‌نویسم که تنها خودم را روایت کنم. من می‌توانم مرد دکان‌دار آن سوی خیابان باشم که همه‌ی این اتفاق چند لخته‌ای را دیده است. من می‌توانم یکی از همان آدم‌های گذرنده باشم. من می‌توانم یکی باشم که با اتومبیل شخصی‌ام، پس یک دوچرخه‌سواری می‌رانم که شاید برایش رخ دهد آنچه برای من رخ داد. شاید شما باشی یا هرکه در خیابان‌های شهر، زندگی‌ می‌کند یا زندگی‌اش را می‌گذارد. به مانند پیرمردی که ماشینی زیرش گرفت. تصادف کرد و دیگر نیست.

    راستی اگر من نیز دیگر نبودم که حالا بتوانم با یک دست کلمات را تایپ کنم، چه کسی می‌توانست تقصیر احتمالی نبودنم را بر عهده بگیرد. پیکان‌باری که توقف کرده بود، قانونی توقف کرده بود. می‌ماند من که دیگر نبودم و خودم نمی‌توانستم شهادت بدهم که سرعت‌ام بالا نبوده و آرام می‌رانده‌ام. بماند که کلاه پشمی سرم بود و به علت نداشتن کلاه دوچرخه‌سواری و چشم‌های قرمز همیشگی، لابد مقصر اصلی شناخته می‌شدم. راستی شهرداری محترم، می‌تواند این تقصیر را بر عهده بگیرد. سازمان آب، فاضلاب، گاز ؟ نهایتن پیمانکاری که رفوی خیابان را بر عهده داشته و دستش از همه‌جا کوتاه‌تر است. گمان نمی‌کنم هیچ کسی پاسخی داشته باشد یا بخواهد پاسخی بدهد.  به شکلی رسمی و جدی بفرمایید من، به عنوان یک شهروند ـ دوچرخه‌سوار از که و از کجا، به که و کجا می‌بایست شکایت ببرم؟

    خانواده‌ی سه نفری ما، من، همسرم و فرزند دوازده ساله‌ام، بسیاری از روزهای سال، از دوچرخه استفاده می‌کنیم. شمار فراوانی از دوستان فرهیخته‌ام و دانش‌آموزانم که از جان عزیزتر می‌دارم‌شان، برای آمد و شد روزانه‌اشان از دوچرخه استفاده می‌کنند. همه نگرانی من از آن است که در شهری که خطی برای دوچرخه ندارد، خونِ پاره‌های تنم بر سیاهی کثیف آسفالت‌های این شهر بنشیند. به سان پیرمردی که انسانی بود که می‌توانست هر کدام از ما باشیم. اما نیست. نیست تا در این شب‌های‌ یلدایی، فرزندان و نوه‌هایش کنارش باشند. قدم‌زدن در پیاده‌روهایی ایمن، دوچرخه‌سواری در خیابان‌هایی ایمن، از نخستین حقوق انسانی ماست.

     

    بوم و بر...
    ما را در سایت بوم و بر دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : 8boomvabar7 بازدید : 208 تاريخ : دوشنبه 20 اسفند 1397 ساعت: 23:02